انسان شناسی

باسمه تعالی

 

انسان شناسی

استاد سید محمد هاشمی

 

دقت داشته باشید : دو جلسه آخر بازبینی و اصلاح نشده است و تقریری معرفت‌جویان می باشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهرست

مقدمه. ۷

نگاهی به تاریخ جدید تفکر بشر ۸

تمدن جدید غرب چگونه متولد شد؟ ۸

مشکلات اروپا با کلیسا ۱۰

مشکل اول: انقلاب علمی در غرب و نقض مقدسات تجربی کلیسا ۱۰

مشکل دوم: ضدیت نص کتاب مقدس با علم. ۱۱

مشکل سوم: نارسایی مفاهیم فلسفی کلیسا و سوالات بنیادین بشر ۱۳

فرجام این مشکلات.. ۱۳

اومانیسم و دوییت دنیا و آخرت.. ۱۴

برخورد با مسلین از عوامل شکل گیری رنسانس۱۵

پیشرفت تکنیکی و صنعتی وسیع در اروپا ۱۶

برخورد تمدنی ایران با اروپای بعد از رنسانس۱۶

مغالطه بسیار مهم و تاریخی برای اسلام و ایران. ۱۷

ناکامی غرب در مورد سوالات بنیادین بشر ۱۷

اجمالی از آن چه ما باید بگوییم. ۱۸

جلسه دوم. ۲۰

شک گرایی خصلت مهم دوران مدرن. ۲۰

ادوار سه گانه شک گرایی. ۲۰

جلسه سوم. ۲۴

تذکر دوباره ی نکته ای مهم. ۲۵

ادامه بحث.. ۲۵

مکتب پوزیتیویسم (Positivism) ۲۶

پیدایش پوزیتیویسم. ۲۶

ادوار تاریخی جوامع بشری.. ۲۶

دوره ربانی. ۲۷

دوران فلسفی. ۲۸

دوران علمی. ۲۸

اساس تفکر پوزیتیویسم. ۲۸

لازمه قطعی این نظریه. ۲۹

رهایی از تقیدات دینی. ۲۹

انسان شناسی پوزیتیویستی. ۳۰

تاثیرپذیری فضاهای علمی کشور ما از این جریان. ۳۰

تذکر یک آسیبِ مهم در میان مذهبیون. ۳۰

نقد مبنای پوزیتیویسم. ۳۱

نقد اول. ۳۲

نقد دوم. ۳۳

نقد سوم. ۳۷

نقد چهارم. ۳۷

جمع بندی.. ۳۷

نتیجه. ۳۸

پاسخ اجمالی به نظرات هاوکینگ۳۸

مکتب اگزیستانسیالیسم (existentialism ) ۴۲

توجه خاص به انسان. ۴۲

هستی و چیستی و ترتیب آن در موجودات.. ۴۳

انسان و تقدم هستی بر چیستی. ۴۴

نفی دین برای آزادی بشر ۴۴

انسان در اسلام. ۴۶

مغالطه لفظ اصالت وجود در ترجمهی اگزیستانسیالیسم. ۴۶

گزاف بودن عالم نزد اگزیستانسیالیست ها ۴۷

نتیجه. ۴۸

جمع بندی قبل از شروع متن خوانی. ۴۹

جلسه چهارم ۲۰/۱۲/۹۴. ۵۲

جلسه پنجم. ۵۲

شرح متن کتاب انسان و ایمان. ۵۲

فصل اول. ۵۲

انسان و حیوان. ۵۲

شرح صفحه ی ۷ تا ۱۳ کتاب.. ۵۲

بینش ها و گرایش ها ۵۳

فرق بینش و گرایش۵۳

تفاوت انسان و حیوان در بینش و گرایش۵۴

تفاوت انسان و حیوان در علم و ایمان. ۵۷

آیا انسانیت روبناست؟ ۵۷

شرح ص ۱۳ تا ۱۸. ۵۷

چیستی زیربنا و روبنا ۵۷

نسبیت اخلاق انسانی توسط مارکسیست ها ۵۹

نظر شهید. ۵۹

نسبیت در واقع گرایی نتیجه نظریه ی طبقاتی ص ۱۴. ۶۰

تبیین زیربنا بودن انسانیت با استفاده از نظریه ی حرکت جوهری.. ۶۲

استفاده شهید از مفروضات اثبات شده ۶۳

جلسه ششم. ۶۴

انسانشناسی – 26/01/95. ۶۴

نظریه اجتماعی اسلام در این باب.. ۶۴

پایان تاریخ از نظر اسلام. ۶۴

ارزش کتاب نظام حقوق زن در اسلام در توضیح ظلم لیبرالیسم. ۶۶

شهید مطهری و انسان آینده ۶۹

فصل دوم. ۷۱

علم و ایمان. ۷۱

نمونه ای از هم نشینی علم و ایمان در اسلام در قضیه اندلس۷۳

تعارض علم و ایمان در نگاه متفکرین غربی. ۷۵

ادعای اسلام در نسبت علم و ایمان. ۷۶

آیا جهان بینی مطابق واقع ممکن است؟ ۷۷

آیا مطلبی در اسلام هست که قابل بحث عقلی نباشد؟ ۷۸

اعتراف متفکران غربی در نیاز به ایمان. ۷۹

انسان شناسی جلسه هفتم ۰۹/۰۲/۱۳۹۵. ۸۳

فصل ۴. ۸۵

مکتب، ایدئولوژی.. ۸۵

فعالیت التذاذی.. ۸۵

فعالیت تدبیری.. ۸۵

عقل خود کفای بشر ۸۹

انسانشناسی جلسه هشتم – 23/02/95. ۹۷

انسانشناسی – جلسه نهم – 30/02/95. ۱۱۱

 

 

مقدمه

  موضوع بحث ما انسان شناسی است و تمرکز بحث ما بر کتاب "انسان و ایمان" شهید مطهری خواهد بود، این اثر، اولین کتاب از مجموعه بسیار ارزشمند "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" است. این مجموعه در اواخر عمر شریف ایشان نوشته و به دست خودشان نوشته شده و برگرفته از سخنرانی ها نیست به همین علت می توان گفت که این کتب، عصاره ی عمر فکری ایشان است، و بسیار هم نکته سنجانه نگارش شده است. ایشان یک دوره معارف اصیل اسلامی را در این مجموعه ۶ جلدی مطرح می کنند و نگاه بسیار بدیع و بسیار کارآمدی را از متن معارف دینی به دست ما می دهند. در مورد ترتیب منطقی این ۶ جلد در جلسه پایانی و روشن شدن کتاب انسان و ایمان سخن خواهیم گفت.

کتاب "انسان و ایمان" به نحوی کلید ورود به سایر کتب مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی است و به اعتقاد ما کلید ورود به تمامی کتب ایشان است، ایشان بنا دارند با تصویر بدیهی که از انسان به دست می دهند.

 

اما بحث را با بررسی یک مقدمه بسیار مهمی آغاز می کنیم که بدون آن بحث نا تمام خواهد بود. عموم بحث هایی که در این کلاس داریم و یا در آینده خواهیم داشت مبتنی بر این مقدمه و پیگیری آن در معارف اسلامی خواهد بود.

فهم چیستی دانشگاه اسلامی و چگونگی کار دانشگاه اسلامی و فهم درست معارف دینی هم بدون این مقدمه حل نمی شود. بسیاری از شبهات مهمی که مطرح خواهد شد نیز مبتنی بر این مقدمه است.

نگاهی به تاریخ جدید تفکر بشر

 مقطع کنونی تاریخ که ما در آن زندگی می کنیم و نحوه ی زندگی و اندیشه های موجود عصر حاضر، محصول اتفاقات و تفکرات قرن های گذشته است. نظام آموزشی، برخی از ابعاد نظام سیاسی، نظام دانشگاهی و سایر نهاد های اجتماعی ما عموما مولود یک اتفاق بسیار مهمی است که در غرب رخ داده است، ما بنا داریم مختصری از چگونگی ایجاد تمدن جدید در غرب و "مدرنیته" سخن بگوییم. این معنا تاثیر بسیار شدید در زندگی جدید ما ایرانیان و دنیای اسلام گذاشته است، و مغالطاتی که حول آن اتفاق می افتد، هم فهم معارف اسلامی را سخت کرده است و هم راه را برای برخی جریان ها خصوصا در ۱۰۰ سال گذشته برای نفی تفکر اسلامی در دنیای اسلام باز کرده است.

تمدن جدید غرب چگونه متولد شد؟

 پس از اعلام نبوت حضرت عیسی علیه السلام و دعوت های گسترده ی حواریون و تابعین آنها که دعوتشان از فلسطین امروزی به دل امپراتوری روم رسیده بود کم کم اروپا با مسیحیت آشنا شد و جمع کثیری را به خود جذب کرد، کار به جایی رسید که حتی امپراتور روم کنستانتین در سال ۳۱۲ میلادی مسیحیت را پذیرفت و به تدریج مسیحیت دین رسمی اروپا شد. این سیر البته جزییات بسیار زیادی دارد، که زمان ما اجازه بحث از آن نمیدهد.

مسیحیت و سیطره بر اروپا

پس از گسترش و وسعت مسیحیت، بزرگان مسیحیت در شورای نیقیه (first council of (Nicaea دور هم آمدند و اعلامیه رسمی اعتقادات مسیحیت را منتشر کردند، اعتقاداتی که واقعا بخشی از آن مانند تثلیث حداقل صریحا در میان مسیحیان پیشین رایج نبود و به نظر ما بخشی از پروژه تحریف آیین حضرت عیسی علیه السلام در همین جا رخ داد. به تدریج و بعد از فروپاشی امپراتوری روم از حدود سال ۴۰۰ میلادی، مجموعه ای به نام کلیسای کاتولیک بر غرب حاکم شد که نه تنها بر امور مذهبی و دینی بلکه بر امور سیاسی، فکری و حتی علمی (به معنای علوم تجربی) اروپا حاکم بود، این سیطره کم کم تمام شوون زندگی غربی را در برگرفت.

کلیسا علاوه بر تفسیر مسایل مذهبی نظیر غفران، بهشت، جهنم و خدا و نبوت، حاکمیت سیاسی-اقتصادی نیز در اروپا داشت. به علاوه یک سری اصول و موازین مقدس داشت که تقدس آن از جنس تقدس مذهبی نبود. یعنی مساله آن وجود خدا و پیغمبر و یا مناسک کلیسا نبود، برخی مسائل علمی در فیزیک، هیات و نجوم و برخی مسائل از طبیعیات یا فلسفه ی یونانی نیز جزو عقاید رسمی کلیسا شده بود و به تبع، رنگ تقدس به خود گرفته بود.

اعتقادشان به این مسائل مثل اعتقاد به معاد و نظایر آن رنگ تقدس داشت. همان طور که انکار خدا مجازات سختی در پی داشت، انکار این مسایل هم سبب مجازات بود. از این رو دادگاه های تفتیش عقاید به صورت گسترده در اروپا شکل گرفته بود و هرکس که با عقاید دینی و یا حتی عقاید فیزیکی و نجومی که رنگ تقدس داشت مخالفت می کرد به شدت مجازات می شد. هرکس جلوی کلیسا می ایستاد سرنوشت وحشتناکی در انتظارش بود. نه فقط برای انکار خدا و پیغمبر و مسایل مذهبی، بلکه اعتقاد به حرکت کردن زمین و عدم مرکزیت زمین در عالم هم عواقب سنگینی داشت. یکی از قربانیان معروف جوردانو برانو بود که به علت انکار مرکزیت زمین در عالم، اعدام شد.

در این مسیر دنیای مسیحیت با حداقل ۳ مساله و مشکل اساسی مواجه بود:

مشکلات اروپا با کلیسا

مشکل اول: انقلاب علمی در غرب و نقض مقدسات تجربی کلیسا

 پس از مدتی دو اتفاق بسیار مهم در عالم علوم تجربی همه متفکرین را به فکر فرو برد:

اول آنکه کوپرنیک و بعد از آن کپلر با محاسبات دقیق نشان دادند که بر خلاف نظرات مقدس کلیسا هرگز زمین مرکز عالم نیست بلکه با سایر سیارات به دور خورشید می چرخند و نظریه زمین مرکزی بی ارزش و غیر علمی است به این اتفاق می گویند انقلاب کوپرنیکی چون تا قبل از این، همه فکر میکردند زمین است که مرکز است و سایر ستارگان و سیارات به دور زمین می چرخند ولی با این نظریه معلوم شد که کلا قضیه برعکس است و انقلابی در نگاه به جهان به وجود آمد.

و دوم نظریه معروف گالیله در مورد چرخش زمین است که نشان داد آن چه در مورد ثابت بودن زمین به عنوان امر مقدس مسیحی پذیرفته شده بی ارزش است، او همچنین برخی نظریات مکانیکی منتسب به ارسطو که آن ها نیز رنگ تقدس داشت با آزمایشات واضح به کلی رد کرد.

یعنی به تدریج مردم و متفکران متوجه نقض گسترده ی برخی معارف رسمی و اصلی کلیسا شدند.

 

 

مشکل دوم: ضدیت نص کتاب مقدس با علم

مشکل دیگر مسیحیت اصل کتاب مقدس بود، مسیحیها یک کتاب مقدس دارند که دو بخش دارد:۱-عهد عتیق که همان تورات یهودی است.

۲- عهد جدیدکه مجموعه ی اناجیل اربعه و مکاشفات یوحنا و روایتی است از اتفاقاتی که برای حضرت عیسی افتاد و آن چیزی که مجموعه حواریون از حضرت عیسی (ع) نقل کرده اند.

یکی از مشکلات این بود که نص کتاب مقدس با علم مشکل داشت و اساس ضدیت علم و ایمان توسط خود کتاب مقدس هم تئوریزه می شد به این قسمتِ "سفر پیدایش" کتاب مقدس توجه کنید، شهید مطهری همین قسمت را در کتاب انسان و ایمان می آورد:

(.. . در باب دوم، آیه ۱۶ و ۱۷ «سِفر پیدایش» درباره آدم و بهشت و شجره ممنوعه چنین آمده است:

خداوند آدم را امر فرموده، گفت: از همه درختان باغ بى‏ممانعت بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد زنهار نخورى، زیرا روزى که از آن خوردى‏ هرآینه خواهى مرد.

در آیات ۱- ۸ از باب سوم مى‏گوید:

و مار از همه حیوانات صحرا که خدا ساخته بود هوشیارتر بود و به زن (حوّا) گفت: آیا خدا حقیقتاً گفته است که از همه درختان باغ نخورید؟* زن به مار گفت: از میوه درختان باغ مى‏خوریم* لکن از میوه درختى که در وسط باغ است خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس نکنید، مبادا بمیرید* مار به زن گفت: هر آینه نخواهید مرد* بلکه خدا مى‏داند در روزى که از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود* و چون زن دید که آن درخت براى خوراک نیکوست و به نظر خوشنما و درختى دلپذیر و دانش‏افزا، پس، از میوه‏اش گرفته، بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد* آنگاه چشمان هر دوى ایشان باز شد و فهمیدند که عریانند پس برگهاى انجیر دوخته، سترها براى خویشتن ساختند*

در آیه ۲۳ از همین باب مى‏گوید:

و خداوند خدا گفت: همانا انسان مثل یکى از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده. اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا به ابد زنده ماند.. .. )

پس تو اگر میخواهی مومن باشی طبق این نظر باید دو چیز را فراموش کنی:

۱)معرفت و علم

۲)جاودانگی

حق نداری به اینها برسی، این را مقایسه کنید با آیات آفرینش از نظر قرآن :و علم آدم الاسماء کلها. در نگاه اسلام آن (انسان) چیزهایی را می داند که حتی ملائک نمی توانند بفهمند یعنی اساسا ارزش انسان به همین است که البته این مطالب را در جای خودش باید بحث کنیم.

 

مشکل سوم: نارسایی مفاهیم فلسفی کلیسا و سوالات بنیادین بشر

کلیسا مشکل دیگری هم داشت، که شهید مطهری در کتاب ارزشمند علل گرایش به مادیگری آن را به عنوان "نارسایی مفاهیم فلسفی کلیسا" عنوان می کند.

ببینید انسان همواره سوالات اساسی از مبدا و معاد و چیستی خودش و هستی دارد، این سوالها را انسان باید جواب بگیرد نمیشود دهان کسی را بست که اینها را نپرسد اگر حتی نپرسد کار تمام نمیشود و مشکلی حل نمیشود، کلیسا در این زمینه هم قدرت دفاع عقلانی از مفاهیم مذهبی خودش مثل تثلیث و غفران عمومی و بهشت و جهنم و حقیقت انسان نداشت (والبته اساسا خیلی از مفاهیم کلیسا به هیچ وجه قابل دفاع نبود) لذا کلیسا هرگز منبع خوبی برای پاسخ به "چراها" و "چیستی ها" ی انسان نبود.

 ناتوانی کلیسا در اثبات این مفاهیم کار را حتی به جایی رساند که سبب رواج عبارت ((ایمان بیاور تا بفهمی !)) شد. مکتب "فیدئیسم" در غرب چنین تفکری دارد. یعنی اساسا برای ایمان نباید مطالبه دلیل کنی اصلا غلط است که برای ایمان آوردن توجیهات و دلایل منطقی بخواهی، تا ایمان نیاوری فهم ممکن نیست. ببینید کار به کجا می کشد!!! این نگاه ها اساسا پای عقلانیت را از حوزه ی دین بیرون کشید، و ستیز دین و عقل را داغ تر کرد.

فرجام این مشکلات

از قرن ۱۶ و ۱۷ به بعد امثال فرانسیس بیکن (۱۵۶۱-۱۶۲۶) و دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) اقدامی شبیه به اقدام گالیله که در علوم تجربی آغاز شده بود در حوزه فلسفه و روش شناسی انجام دادند، و راه جدیدی در استفاده از علوم تجربی و پیشرفت آن گشودند. و برای عقل و خرد بشر حساب جداگانه ی باز کردند، این روند با فعالیت های علمی دانشمندان دیگر نظیر نیوتون در زمینه ی علوم تجربی ادامه یافت و به تدریج پوچی گزاره های کلیسایی بر مردم هویدا شد.

مردم فهمیدند اولین گزاره ی ظاهرا علمی کلیسا مبنی بر مرکزیت زمین در عالم غلط است. گزاره های دیگر نیز یکی پس از دیگری نقض می شد.

این جریان نه تنها سبب شکستن تقدس کلیسا در اذهان مردم شد، بلکه به زیر سوال رفتن سایر مبانی و تعلیمات کلیسا نیز انجامید و به تدریج متفکران دچار نوعی بی اعتقادی به کلیسا شدند.

 در همین دوران بود که جمعی از روحانیون مسیحی بر علیه تفسیر رسمی کلیسای کاتولیک نهضت پروتستانتیسم را به راه انداختند، پروتست (Protest) به معنی اعتراض است و نهضت پروتستان به رهبری مارتین لوتر نهضت اعتراض به کلیسای کاتولیک بود، این آغاز دوران جدید یا مدرنیته بود.

اومانیسم و دوییت دنیا و آخرت

در این دوران و با تلاش های فلسفی دکارت و فیلسوفان تجربه گرا در انگلستان، اساسا تفسیرهای مقدس برای کشف حقایق عالم کنار گذاشته شد، و این تفکر که انسان خودش می تواند حیات دنیوی خودش را اداره کند به شدت قوت گرفت، انسان دیگر نیازی به مرجعیتهای مقدس دینی برای زندگی ندارد، و دین هم اگر پذیرفته شود باید کار آخرت را انجام دهد، نتیجه مهم این سیر، تفکیک کامل نهادهای دینی و بلکه اصل دین از متن زندگی بشر و اصالت دادن به فکر و اندیشه و خواسته های انسان شد، به این دوران، دوران رنسانس (Renaissance) یا نوزایی هم می گویند.

البته نتیجه ی این مدل از بی اعتقادی لزوما بی خدا شدن نبود چون بزرگترین فیلسوفان غربی قرن ۱۷ تقریبا همگی اصل وجود خدا را قبول داشتند ولی به نظرشان انسان برای اداره ی زندگیِ خودش خود کفا بود و خواست های او باید جهت زندگی را معلوم می کرد نه خواست های مقدس دینی و این اجمالی از معنای اومانیسم (Humanism) یا اصالت انسان است، این اتفاق نوعی نفسانیت و توجه به خواستهای دنیوی انسان را هدف گرفت، باید توجه کنیم که اومانیسم به این معنا، هیچ ارتباطی با بحث های انسان شناختیِ اسلامی، و تقدس انسان شناسی و خودشناسی ندارد، بلکه دقیقا ضد نگاه اسلامی و در تقابل ظاهر و فاحش با اوست، رنسانس خواست دست خدا و وحی را از زندگی بشر قطع کند و بارِ حرکت انسان را به طور کامل بر دوش او بیاندازد.

برخورد با مسلین از عوامل شکل گیری رنسانس

 به نظر می رسد یکی از عوامل بیداری در اروپا جنگ های صلیبی بود که در واقع اولین برخورد جدی آن ها با مسلمانان است، جنگهای صلیبی در قرنهای ۱۱و۱۲و۱۳ بر سر شهر اورشلیم (بیت المقدس)درگرفت. مسیحیان و مسلمانان به حکم جهاد با هم می جنگیدند. این جنگها ۲۰۰-۳۰۰ سال به طول انجامید.

یکی از برخوردهای تمدنی اسلام و غرب آنجا بود که خیلی از کتابها رفت و ترجمه شد. حتی می گویند وقتی صلیبی های مسیحی به مسلمانان برخورد کردند، مسلمین از شدت تعفن اینها و غیر بهداشتی بودن اروپاییان در عذاب بودند. و برعکسش مسلمانها همه تمییزبودند. و از طرفی تمدن اسلامی و کتابهای متعدد آن در جلو چشم آنها قرار گرفت و صدها یا هزاران جلد از آن کتابها ترجمه شد و به غرب رفت.

علی ای حال این اتفاق مهم در اروپا افتاد، شروع این جریان در قرن ۱۴و ۱۵ است و در قرن ۱۶و ۱۷ به تکامل خود می رسد و ظهور بارزش در قرن ۱۸و ۱۹ مشخص می شود که بعد در جریان استعمار ما آن را کاملا می چشیم و لمس می کنیم.

 

 

پیشرفت تکنیکی و صنعتی وسیع در اروپا

 علاوه بر کوتاه شدنِ دست کلیسا یک اتفاق دیگری هم در آنجا افتاد در نتیجه ی حذف کلیسا، یک پیشرفت فنی و تکنیکی عجیب و شگرفی هم در آنجا اتفاق افتاد. صنایع و تولیدات نظامی و صنعتی، دانشگاه های پیشرو، اکتشافات و اختراعات صنعتی گسترده و در نهایت یک پیشرفت بزرگ که قدرت بسیار زیادی عاید اروپا کرد و تا قرن ها اروپا را حاکم و قدرت اصلی و بلامنازع عالم نمود.

برخورد تمدنی ایران با اروپای بعد از رنسانس

این موج قدرتمند بعد از مدتی به ایران نیز رسید، این مواجهه خصوصا در زمان قاجاریه و بعد از شکست سنگین ایران از روسیه رخ داد، چون قوت سلاح های روس و تکنولوژی آن بسیار برتر از ایران بود، مخصوصا در زمان عباس میرزا (پسر فتحعلی شاه) که مکالمه ی او با سفیر فرانسه معروف است که از او پرسید شما چه کرده اید که این قدر قوی هستید و مگر آفتاب روی مغز شما بیش از ما اثر مثبت دارد که این قدر پیشرفت کرده اید؟

همین سوال ایشان یکی از جرقه های آشنایی گسترده ایرانیان با غرب را فراهم کرد، سوالی که پاسخ هایش را نه در ایران و اسلام بلکه در غرب جستجو میکرد او دستور داد عده ای از ایرانیان بروند به فرنگ (مشخصا به انگلستان) و آن جا، علوم و فنون یاد بگیرند و برگردند.

مغالطه بسیار مهم و تاریخی برای اسلام و ایران

 در نتیجه ی این برخوردهای تاریخی برخی فرنگ رفته ها برگشتند به ایران و به دنیای اسلام گفتند می دانید در آنجا چه اتفاقی افتاد. (تا به امروز روی گلوی ما سنگینی می کند این مطلب) می دانید آنها چرا افتادند جلو؟، آنها عنصر دین را از صحنه ی اجتماع حذف کردند و گذاشتند کنار، نتیجه اش شد یک پیشرفت عظیم فکری و فنی و تکنیکی، شما هم بیایید این کار را بکنید. لذا عده ای برگشتند، مبلغ سکولاریسم (جدایی دین از همه ی شوون زندگی)در دنیای اسلام شدند، گفتند اینجا هم باید این را تجویز کرد. پس دین شد مخالف با پیشرفت در اروپا و خطی کشیدند بر دین و گفتند با دین نمی توانیم جلو برویم، اگر آنها دین را حذف کردند که جلو بروند این راه حل برای ما هم مناسب است ما هم باید خود را از این زنجیرها خلاص کنیم، یعنی دین اسلام را با تمام ابعادش مساوی مسیحیتی گرفتند که تکلیف میزان عقلانیت و کارایی در آن معلوم بود. این شروع پروژه تثبیت تجددگرایی و دین زدایی از جامعه ایرانی بود.

این مغالطه ای است که ما تا امروز درگیرش هستیم. دانشگاه ما محصول این فکر است که این را مفصل بحث خواهیم کرد خیلی از نظامات دیوانی- اداری ما محصول این است نظامات قضایی ما قبل از انقلاب، خیلی از مدلهای فکری ما محصول همین نگاه است. و تا ما این مطلب را حل نکنیم و در مورد این مساله اظهار نظر درستی نتوانیم بکنیم، تمدن اسلامی، دانشگاه اسلامی، حرکت درست اسلامی محقق نخواهد شد. ما تا تکلیفمان را با این مطالب روشن نکنیم قدم از قدم نمی توانیم برداریم.

ناکامی غرب در مورد سوالات بنیادین بشر

 الان فقط اجمالا قبل از ادامه ی مفصل بحث یکی از ابعاد ناکامی دوران مدرن و جدید در غرب را باید عرض کنیم، بالاتر گفته شد که مشکل سوم دنیای غرب سوالات بنیادین بشر بود، در مورد حقیقت عالم، خدا، انسان و مبدا و مقصد آن، در مورد حقیقت اینها از ابتدای تاریخ بشر تا الان فکر بوده، مساله بوده، بحث بوده و یکی از مشکلات کلیسا این بود که اینها را هم درست جواب نمیداد خیلی از دانشمندان وفلاسفه غرب روی این کار کردند که بتوانند یک پاسخ درست و مناسب برای مجموعه این مسائل پیدا کنند. حقیقت اینها چیست؟لذا یک عده از آنها می گفتند ما که نمی خواهیم، رها کنیم برویم، فهمیدن یا نفهمیدن مهم نیست برویم، برسیم به کارمان. برویم دنبال چیزی که ثمره دارد برای ما(پراگماتیسم شدند)فکرکردند که اگر از این عبور کردند کار هم حل خواهد شد ولی تا امروز که امروز است، بعد از اینکه دست کلیسا از اروپا قطع شد و دنیای اروپا از لحاظ عقلانی یک دنیای بدون کلیسا شد و حتی پیشرفت های تکنیکی شگرفی کرد و قدرتمند هم شد، چون پاسخ این سوالات روشن نیست هنوز این مسائل گریبان آنها را گرفته است. لذا گرایش به بودیسم، عرفان هندی، عرفان سرخ پوستی، عرفان آفریقایی، عرفان آمریکای جنوبی(عجیب در خود آمریکا زیاد است)، اوشو، کاستانیدا، اکن کار و.. . در غرب بازار داغی دارد لذا سوال مهم ما اجالتا از غرب این است که، آقایانی که آنجا انقلاب کردید و رنسانس اتفاق افتاد، فرضا با کنار گذاشتن کلیسا، پیشرفت را بدست آوردید، مشکل سوم را چه خواهید کرد آیا می توانید انسان را با جهل به سوالات بنیادینش رها کنید این بحث در پرانتز بود.

اجمالی از آن چه ما باید بگوییم

اولا ما می گوییم که دین اسلام با دین مسیحیت در اروپا یکی نیست، ثانیا ما با حرکت شما حرکت کنیم، باز یک مشکل باقی می ماند، ما سوالات را چطور جواب بدهیم(سوالات بنیادین و بالفطره). چون بشر اگر اینها را نفهمد می میرد و افسردگی می گیرد و بیمار می شود اگر به این سوالات پاسخ داده نشود زندگی نمی تواند کند. مساله بزرگ امروز بشر هم پاسخ به این سوالات است. مسیحیان جواب دارند ولی توجیه عقلانی برای جوابشان ندارند.

ما سه ادعای مهم داریم:

۱)این تعارض اصلا در اسلام نیست(تعارض عقل و علم و ایمان) و در طول تاریخ هم، در اسلام علم و ایمان با هم بالا رفتند و با هم فرو رفتند.

۲) متن مقدس ما هرگز در رد علم یا عقلانیت سخن نگفته که این را باید در مباحث تفسیری پی بگیریم.

۳)مکتب اسلام به طور کامل به این سوالات بنیادین بشر پاسخ می دهد، و درست هم پاسخ می دهد، برای پاسخ ها هم دلیل دارد، و از جهت نگاه فلسفی نیز قوت اساسی برای پاسخ به سوالات دارد، یکی از این سوالات چیستی انسان و حرکت اوست که به اعتقاد ما کاملترین پاسخ به این سوال نزد اسلام است.

حالا شاید بپرسید اینها چه ربطی به کتاب انسان و ایمان شهید مطهری دارد؟ ان شاء الله روشن خواهد شد.

 

 

جلسه دوم

انسان شناسی

در ادامه بحث می خواهیم اجمالی از اتفاقاتی که برای فلسفه غرب افتاده بررسی کنیم، تا به اصل بحث برسیم و آن هم مکاتب معاصر فلسفی غرب است که شهید مطهری در مجموعه جهان بینی توحیدی با آنها بحث دارد.

شک گرایی خصلت مهم دوران مدرن

ادوار سه گانه شک گرایی

یکی از اتفاقات مهمی که بعد از نقض مفاهیم اساسی کلیسا و انکار صریح بدیهیات در غرب افتاد نهضت شک گرایی بود، یعنی شک در مفاهیم اساسی فلسفی و حتی حقیقت عالم البته شک گرایی پیشینه ای در یونان نیز داشت: (ر. ک آموزش فلسفه آیت الله مصباح ج ۱)

دوره اول شک گرایی:در یونان، وکلایی بودند که کارشان وکالت و دفاع از متهمان بود، خطبای قوی ای بودند. شروع می کردند دفاع کردن و گاهی کاری می کردند که آدمی که قاتل بود بی گناه جلوه داده می شد و آدمی که بیگناه بود قاتل جلوه داده می شد. خیلی این اتفاق زیاد رخ میداد به مرور زمان، اینها به یک نتیجه ای رسیدند اصلا چه کسی گفته واقعیتی هست چه کسی گفته اصلا یکی قاتل است، یکی نیست، یکی بی گناه است. اصلا چه کسی گفته در عالم واقعیت و غیر واقعیتی هست چه کسی گفته اینها توهم نیست و از این حرفها.. . کم کم این به یک جریان فلسفی تبدیل شد سوالات اساسی اینها این ۳ سوال بود:

اصلا واقعیتی در عالم وجود دراد؟به فرض وجود داشته باشد، آیا قابل ادراک است؟ و به فرض این که قابل ادراک باشد، آیا قابل انتقال است؟

دوران اول شک گرایی در یونان با ظهور سقراط و ارسطو و افلاطون و نظام فلسفی قوی آن ها به پایان رسید و آنها پاسخ های محکمی به شک گراها ارائه کردند.

دوره دوم شک گرایی: دوره دوم که بحث ما از اینجاست در اروپای زمان رنسانس رخ داد، مجموعه فلاسفه و آنهایی که در فضای فکری در اروپا کار می کردند می گفتند ما یک چیزهایی داشتیم خیلی جزمی بود خیلی قطعی بود برای ما مثل اینکه زمین مسطح است. مرکز عالم است. بعضی تعالیم کلیسا ما اینها را مثل روز روشن پذیرفته بودیم؛دیدید نقض شد، دیدید، غلط بود از کجا معلوم سایر ادراکات ما، درست و واقعی باشد. از کجا معلوم آن چه که ما از سایر عالم می دانیم غلط و افسانه نباشد، دوباره افتادند در جریان شک گرایی، جالب است این یک تاثیر فلسفی رنسانس بر اروپا بود که البته کماکان مشکلش در آنجا به حل نشده است، دکارت خواست جلوی این موج بایستد، دکارت آمد با آن شک دکارتی گفت شما به همه چیز شک دارید که آن هست یا نیست واقعیت دارد یا ندارد، شکتان تا کجا پیش می رود؟شما اگر در عالم و درخت و گل آسمان شک کنید حتی اگر در اندام بدنتان شک کنید که واقعی هست یا نه و حتی اگر در نفس خودتان شک کنید در یک چیز هرگز نمی توانید شک کنید، شما نمی توانید شک کنید که "واقعا شک می کنید" یعنی در شک خودتان نمی توانید شک کنید او از اینجا شروع کرد و بعد اندیشه را مطرح کرد و سایر مبانی فلسفی اش را طراحی نمود:من شک می کنم پس هستم، من می اندیشم پس هستم اینها سنگ بنای فلسفه ی او شد، دکارت تقریبا مشکلشان را حل کرد. ما نشان خواهیم داد که این حرف از اساس غلط است. ما طور دیگری این را حل می کنیم و هیچ شکی در جریان فکر فلسفه اسلامی وجود ندارد. نشان خواهیم داد که دکارت، جان لاک، دیوید هیوم و همه کسانی که راجع به شک سخن گفتند همه به قول علامه طباطبایی واقع گراترین آدمهای روی زمین در زندگی خود بوده اند.

دوره سوم شک گرایی: اما این سخن دکارت بدون اعتراض باقی نماند، زیرا فیلسوفان آمپریست انگلیسی (Philosophy Empricism) کسانی که قائل به حس و تجربه بودند به شدت فلسفه دکارت را زیر سوال بردند و راه حل او را بی ارزش نشان دادند خصوصا هیوم با مطالب مفصل خود تمام نگاه های یقینی فلسفی را به شدت به هم ریخت براهین اثبات وجود خدا را مورد انتقاد شدید قرار داد و حتی فلسفه اش به نوعی وجود خارجی موجودات مادی را هم با شک مواجه کرد، این جریان بعد از مدتی دوران سوم شک گرایی در اروپا را پدید آورد یعنی باز مشکل حل نشد.

یکی از کسانی که خواست مساله را به نوعی حل کند ایمانوئل کانت آلمانی است، او تلاشی برای حل مسئله کرد و به طور کلی ذهن و عین را از هم تفکیک کرد، توضیح نظر او اینجا ممکن نیست ولی نظر او به شدت به نسبی گرایی و شک گرایی دوباره در غرب دامن زد.

بعد از او هگل نیز نظریه ای برای حل مشکل ارائه کرد، و ذهن و عین را متحد و عین هم دانست که این هم باید در کتب فلسفی بحث شود.

 این سیر فلسفی خصوصا بعد از هگل و در قرون معاصر ما به مکاتب مهمی منجر شد که مرحوم مطهری در مجموعه کتب مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی به نوعی به آن ها می پردازد و رد می کند:

-پوزیتویسم

۲-اگزیستانسیالیسم

۳-مارکسیسم

 آقای مطهری اساسا طرح اندیشه اسلامی و جهان بینی اسلامی را با مرزهای معین نسبت به این مکاتب غربی برای ما روشن می سازد، ایشان با کار ارزنده اش که از کتاب انسان و ایمان آغاز می شود، ما را از مغالطات بزرگ و اشتباه فهمی های متداول نسبت به اسلام نجات می دهد، هر کدام از این مکاتب هم نوع نگاهی به عالم دارند هم یک انسان شناسی خاص خود و ادعای ما هستی شناسی و انسان شناسی ممتازی نسبت به این مکاتب است.

 مثلا این مکتب "پوزیتیویسم" حاکم، سیطره دار، همه کاره ی دانشگاه های جمهوری اسلامی است، این سیطره مطلق دارد بر مدل تاسیس دانشگاهی در غرب وتاسیس دانشگاه تهران در ایران. که اگر ما تصحیح کنیم این اعتقاد را خیلی از مشکلات ما حل می شود.

 فاجعه کشور ما این است که روان شناسی را با این مدل می خوانند، جامعه شناسی، علوم سیاسی با این مدل است. که این مدل هیچ ربطی به هستی شناسی اسلامی ندارد ندارد. این مدل می گوید من هیچ توضیحی برای خدا ندارم. ما اگر اینها را بفهمیم و در ک درست کنیم خیلیاز کارها حل خواهد شد، و بواسطه ی این مجموعه ای که ما در مورد انسان صحبت خواهیم کرد انشاءالله بشود مساله حجاب، نظام حقوق زن در اسلام و بسیاری از آثار ایشان را محققانه بخوانیم

مطهری با توضیحش در کتاب انسان و ایمان، با مجموعه ای از مدل فکری مقابله می کند و مدل دیگری می سازد.

ما می خواهیم مدل اصیل انسانیت انسان را کم کم پیدا می کنیم.

 

جلسه سوم

سوال یکی از دانشجویان: چطور می شود با آنها (غربی ها) سخن گفت یعنی آنها را مسلمان کنیم؟

پاسخ: ما معتقدیم اومانیسم با ماهیت اسلام در تناقض است. یعنی اتفاقی که بعد از رنسانس رخ داد مغایرت ماهوی با اسلام دارد، ما نمی گوییم که ای کسانی که دنبال نفس گرایی رفتید بیایید اسلام چیزهای خوبی به شما می دهد مساله فقط این نیست، ما می گوییم شما اگر واقعا پاسخ پرسشهای خود را می خواهید باید از بعضی از مدلهای زندگی دست بردارید. اما ما به تو می گوییم چرا به اینجا رسیده ای. ما اتفاقا می خواهیم به تو بگوییم که یکی از دلایل سرگشتگی سقوط در لذت گرایی و سود گرایی تو است چون انسانیت انسان با اینها درست نمی شود یعنی حرف ما این نیست که شما پیشرفت های خودتان را کرده اید، ما فقط یک سری نماز و روزه و غسل و وضو و حج به شما یاد بدهیم کارتان کاملا حل می شود، اصلا اینطور نیست. مثلا آقای بازرگان فکرش کمی شبیه به این مدل است. آقای بازرگان در کتاب راه طی شده و کتابهایی شبیه به این که شهید مطهری هم آنها را نقد کرده اند این گونه می اندیشد مثل این که روح تمدن غربی را پذیرفته اند، می خواست یک همگون سازی انجام دهد ما معتقدیم ریشه آن تمدن مشکل دارد، با هدایت تشریعی الهی در تناقض است. باید برچیده بشود نه اینکه مردم کشته بشوند آن مدل فکر باید برداشته شود.

 البته با همین وضعیتی هم که دارند سوالاتشان را می توانیم پاسخ بدهیم. اینکه سوالات آنها را پاسخ می دهیم یک معنایی است اینکه آنها از فردا بیایند و مسلمان شوند یک بحث دیگری است. ما می گوییم در مورد انسان سوال دارید؟ ما پاسخ می دهیم، و بعد از اینکه پرسشها را جواب دادیم نهایتا به او خواهیم گفت که این کاری که تو داری با انسانیت انسان می کنی ظلم است به انسان. لذا این مدلی که تو داری با آن زندگی می کنی مدل پذیرفته ای از جهت حقیقت عالم نیست (آقای مطهری آزادی معنوی را بر این مبنا نوشت خصوصا فصل اول)

 

 

تذکر دوباره ی نکته ای مهم

دوران بعد از کنار گذاشتن کلیسا که شد دوران رنسانس اساسا با غیر قدسی شدن با این جهانی شدن و دنیوی شدن همراه بود. می گفتند انسان دنیای خودش را خودش می تواند بسازد، اداره کند. نه اینکه، غیر خدا پرست بشویم یعنی مساله رد وجود خدا نبود، بزرگان این فکر مثل ژان کالون مثل اراسموس مثل دکارت و حتی کانت، هگل همه وجود خدا را قبول داشتند و حتی برهان بر وجود خدا اقامه میکردند.

کانت و دکارت برهانی بر اثبات وجود خدا دارند. دکارت چند برهان دارد و کانت یک برهان مهم اخلاقی دارد بر اثبات خدا اما می گویند خدا هست یک چیز است اینکه ما در دنیا چه کار باید بکنیم، این مساله دیگر است ژان کالون که یکی از شروع کننده های زمینی شدن نگاه و غیر قدسی شدن عرصه اجتماع بود و اعتراض به مجموعه کلیسا داشت خودش کشیش است. پس نباید اشتباه کرد، روح مدرنیته گرچه کم کم توجیه عقلانی خدا را هم از بین می برد (مانند آثار هیوم) ولی حرف اصلیشان توجه صرف به انسان و توجه به عقل مستقل او برای اداره ی دنیاست.

ادامه بحث

عرض کردیم که چند مکتب مهم قرن بیستم (معاصر) غرب که در مورد انسان صحبت کردند یا نتیجه بحثشان یک انسان شناسی و هستی شناسی خاص است و همچنین به شدت موثر در فضای سیاسی و علمی کل دنیا بودند، محل بحث ما هستند.

مکتب پوزیتیویسم (Positivism)

 یکی از خصلت های تفکر مدرنِ بعد از رنسانس، توجه بسیار زیاد به علم و تجربه حسی است، این توجه حتی در فیلسوفان عقل گرا مانند دکارت هم به وضوح دیده می شود، و از سوی دیگر فیلسوفان تجربه گرای انگلیسی (مانند لاک، هیوم و هابز) مظهر آن هستند، تقدس بخشیدن و اعتبار بخشیدن به تجربه و علم و اینکه تجربه می تواند کارها را حل کند باعث ایجاد شانیت خاصی برای علوم تجربی شد. این توجه بسیار زیاد و توفیقات چشمگیر علوم تجربی و اتفاقات فلسفی که در تاریخ فسلفه غرب افتاد که مقداری در ادوار شک گرایی به آن پرداختیم و مشکلاتی که در نگاه عقلی و فلسفی بوجود آمد فرصت را برای ظهور یکی از مهمترین مکاتب فلسفی غرب یعنی پوزیتیویسم ایجاد کرد؛ یکی از مهم ترین مکتبهای معاصر که حتی در دانشگاه های ما به مقدار بسیار زیادی نه تنها در علوم تجربی بلکه به خصوص در علوم انسانی موثر است..

پیدایش پوزیتیویسم

 موسس و مدوِن اولیه این مکتب اگوست کنت فرانسوی است، چیستی این مکتب از ترجمه لغوی پوزیتیویسم به معنی اثبات گرایی یا تحصل گرایی روشن نمی شود و باید اساس فکر این مجموعه را توضیح داد.

ادوار تاریخی جوامع بشری

دوره ربانی

آگوست کنت نگاه خاصی به تکامل علوم مختلف دارد، او می گوید، تاریخ بشر، دوره هایی را گذرانده است، و به تناسب این تاریخ، تفکر و برداشت بشر از هستی نیز دوره هایی را گذرانده است. بشر ابتدا زلزله ای می دید، سیل می دید، رعد و برق می دید، رانش زمین می دید، به علت عدم داشتن ابزار هیچگاه علت واقعی این پدیده ها را متوجه نمی شد، به همین علت برای شناخت و البته برای مصون ماندن از این اتفاقات هولناک؛ شروع می کرد به یک سری الهه ها و خداها، ایمان بیاورد. او دوره توحید را هم اینجا می گذارد یعنی بشر در این دوره به علت ترس و جهل خود خدای یگانه یا خدایان متعدد را پذیرفت و پرستید، او نام این دوران را دوره ربانی تاریخ فکر بشر می گذارد. دوره ای که بشر پاسخ به سوالاتی که در طبیعت اتفاق می افتاد را بلد نبود و به دنبال یک علت ماورایی، مقدس و غیر زمینی می گشت. این دوره، دوره ی ترس و جهل بشر است. این دوره دوره ای است که بشر از یک سری چیزها می ترسید، و به خیلی چیزها جهل داشت لذا دنبال یک تکیه گاهی می گشت که هم سوالش را بتواند یک طوری حل کند و هم برای ترسش بتواند یک مأمنی فراهم کند لذا پرستش داشتند، صدقه داشتند، قربانی می کردند

 

 

دوران فلسفی

دوره بعد، بشر شروع کرد به فکر کردن به علت و معلول، عرض و جوهر بشر شروع کرد به تفکر و خواست کنه اشیاء را و روابط عالم را به وسیله ی عقل خود و نه تقدس های ماورایی کشف کند، و پاسخ سوالاتش را این گونه دریافت کند ولی این هم پایان کار نبود.

دوران علمی

می گوید بعد از این، بشر به یک دوره متعالی رسید که اسم آن دوره علمی است، علم به معنای science یعنی اصلا در فضای دوره سوم انسان فهمید که رعد و برق، خسوف، کسوف و احوالات عالم همه دلیل دارد. ذره را شکافت، انرژی را توانست بفهمد چیست، دلایل جزیی و مشخص و غیرماورایی برای اتفاقاتی که در عالم می افتد پیدا کرد، درمان بسیاری از بیماریها که یک زمانی فکر می کرد به علت نفرین یا طلسم بوجود آمده را پیدا می کرد، فهمید که چیزی هست به نام میکروب، باکتری، ویروس. به نظر او این دوره، دوره ای بود که انسان بر جهل هایش غلبه کرد و دیگر نیازی به الهه ها، خدایگانها و خداها و حتی تاملات فلسفی پیچ در پیچ ندارد.

 او می گوید تمام علوم انسانی باید این سیر را طی کنند یعنی باید از دوره ای که همه چیز را منتسب به خدا یا خداها می دانستند و دوره ای که دنبال علت و معلول می گشتند برسند به دوره علمی. همه چیز را تحلیل تجربی کنند. اگوست کنت که بزرگ این مکتب است چنین تئوری ای داشت و خودش در مورد علم جامعه شناسی چنین تحلیلی انجام داد. (این مکتب افراد دیگری هم به خودش دیده که آنها هم خیلی مهمند).

اساس تفکر پوزیتیویسم

این مکتب یک حرف اصلی دارد، میگوید: "آن چیزی واقعیت دارد که قابل حس یا تجربه آزمایشگاهی باشد". می گوید اگر دنبال واقعیت می گردی این را بدان که آن چیزی در عالم واقعیت دارد، که قابل حس یا تجربه باشد. غیر از این از هر چه بخواهی سخن بگویی من نمی فهمم، برای من بی معناست. (بعد ها گفتند مهمل و بی معناست نه اینکه قطعا بگوییم واقعیت ندارد ولی علی ای حال نتیجه این دو حرف یکی است) می گویند:ما تجربه گرای واقعی هستیم. ما مثل جان لاک و توماس هابز نیستیم که می گویند ما تجربه گراییم ولی در مورد عقل حرف می زنند در مورد خدا حرف می زنند، پوزیتیویست می گوید اخلاق و گزاره های اخلاقی مانند خوبی و بدی و صدق و ایثار. .. و گزاره های دینی مانند خداوند و بهشت و جهنم و روح و غفران و ملائک، آیا این ها، قابل حس و تجربه آزمایشگاهی هست یا نه؟ اگر نیست من معنایی برای ـن قائل نیستم، من آن چیزی را می فهمم، آن چیزی واقعیت دارد که بتواند زیر تیغ آزمایشگاه و در فضای تجربی قابل بررسی باشد.

لازمه قطعی این نظریه

لازمه ی مستقیم این معنا حتی اگر به آن تصریح هم نکنند، این است که، خدا، روح، برزخ، غفران، قیامت، تکامل روحانی انسان چون قابل تجربه نیستند، پس هیچ دلیلی بر واقعیت داشتن آنها وجود ندارد، قابل توضیح نیستند و یا اگر خیلی بخواهند تندرو باشند می گویند واقعی نیستند، توهمند. اگر اینها شد توهم، پس مساله ای به نام دین مساله ای به نام عقاید دینی استوار بر چه خواهد ماند؟ طبق مبنایی که اینها برگزیدند دین هیچ اساسی ندارد و قابل توضیح نیست، به همین دلیل هم در فضای علوم انسانی ابدا کاری به گزاره و پیش فرض های دینی ندارند.

رهایی از تقیدات دینی

 اگر دین توضیح منطقی نداشت در نتیجه عقاید دینی و تقیدات دینی هم بی اساسی خواهند شد بعد سوال می کنند که دین بود که برای بشر تقید ساز بود و دائم می گفت، حرام است، واجب است این کار باید انجام شود یا نشود. ، دین را کنار گذاشتیم اگر این تقیدات را کنار بگذاریم انسانِ آزاد خواهیم داشت، این خودش یک نوع واکنش به فضای سیاه حکومت کلیسا هم بود. (توجه کنید که شاید بزرگان این مکتب به این معنا تصریح نکنند ولی این لازمه ی کلامشان است)

انسان شناسی پوزیتیویستی

علاوه بر آن رهایی و آزادی، "انسان" با نگاه پوزیتویستی مجموعه ای از اتفاقات مادی است و لا غیر وهیچ چیز دیگری جز این نیست.

تاثیرپذیری فضاهای علمی کشور ما از این جریان

مدل تحلیلی دانشگاهای ایران در روان شناسی، در جامعه شناسی، در علوم تربیتی همین است. مبنا این است. مگر نمی گویند تحلیل میدانی کنید، صرفا مشاهده کنید، اگر از جای دیگر بخواهید سخنی اضافه کنید می گویند علمی نیست.

تذکر یک آسیبِ مهم در میان مذهبیون

گاهی ما هم حتی در توضیح مهمترین عقاید مذهبی در این پازل قرار می گیریم و فکر می کنیم فقط زمانی توضیح درستی از احکام داده ایم که دلیل تجربی آن را روشن کرده باشیم، مثلا می خواهیم، روزه را علمی توضیح بدهیم مثلا می گوییم، روزه باعث می شود که شما متابولیسم بدنتان بهتر شود، یا لاغر می شوید، گاهی می خواهیم نماز را ثابت کنیم صرفا می گوییم در سجده بیشترین میزان خون به مغز می رسد، مستکبرانه ترین اتفاقات را در مورد آن می گوییم میگوییم روزه بگیر که وزن کم کنی و یا نماز بخوان که خون بیشتری به مغزت برسد. (البته بسیاری از این حرفها درست است و عبادات اثرات جسمی بسیار زیادی دارد مثلا حضرت رسول (ص) می فرماید: صوموا تصحوا، ولی اینکه صرفا دنبال این باشیم خطرناک است). چون بخشی از جامعه ی ما پوزیتویستی فکر می کند، ما هم فکر می کنیم صرفا آن طور باید جواب دهیم، چون متاسفانه بلد نیستیم تبیین دینی درست کنیم. حالا ببینید اگر ما روال بحث را این گونه کردیم و فردا دانشمندی ادعا کرد که در تحقیقاتش یافته است که اگر روزی یک لیوان شراب بخوری به عمرت اضافه می شود و بدن سالم تری خواهی داشت، حالا بیا و دینت را نجات بده، در این نگاه از علم به سمت دین حرکت می شود، علم تجربی را اصل قرار می دهد حالا هر مقدار دین با آن مطابق بود پذیرفته می شود، حالا اگر امام صادق (ع) هزاری هم گفته باشد که فلان مطلب را عمل کنید. تا اثبات علمی نشود سند نمی شود، هیچ دانشگاهی در ایران نداریم که بگوید چون امام صادق (ع) گفته اند. الف ب است باید این گونه باشد. (البته در چیستی علم دینی بحثهای مفصلی است این فقط یک تنبیه و توجه است).

 اما اگر نگاه را درست کنیم و پایه های عقلانی عبادتمان را درست کنیم، اگر فردا «یک هزار مقاله بیاید که شراب دو سال به عمرت اضافه می کند. ما می گوییم:بله شاید این حرف درست باشد، ولی حرام است چون علت حرمتش مگر صرفا مادی و تجربی بوده که علت حلیت آن تجربی باشد. ما اگر مبنای دین را بستیم بر تجربه ی متزلزل و جزیی و غیر جهان شمول، که هر روز یافته های جدید نشان می دهد یافته های دیروز را نقض میکند، چیزی از دین نمی ماند، خصوصا با نقدهایی که بر مکتب پوزیتیویسم وارد خواهیم کرد. البته اصلا منظور این نیست که علم تجربی بد باشد، علم تجربی به درد می خورد و شناخت آیات الهی است، ولی انحصار در تجربه است که به شدت خطرناک است.

تاریخ پوزیتیویسم ادوار مختلفی دارد و ما در اینجا کاری به تفاصیل آن نداریم.

نقد مبنای پوزیتیویسم

گرچه بنای ما به تبع استاد شهید در مجموعه ی مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی، ارائه ی تصویر جهان بینی اسلامی و نه لزوما اثبات مفردات آن است، اما در اینجا بنا داریم به علت تاثیری که این مکتب بر نگاه های امروزین و بسیاری از ابعاد زندگی ما دارد، نقد مختصری بر آن ارائه کنیم.

 نقد اول

 اولین قدم در نقد مکتب پوزیتیویسم نقد اساسِ این مکتب است، یعنی نشان دهیم که مبنا خود متناقض است و توان توضیح و توجیه خود را ندارد، این روشی است که خصوصا علامه طباطبایی و شاگردان ایشان در نقد برخی مباحث خصوصا در حوزه معرفت شناسی و فلسفه استفاده کرده اند و یک حالت نقضی دارد، :

این مکتب می گفت: "فقط آنچه قابل حس و تجربه ی آزمایشگاهی باشد واقعیت دارد. (یا معنا دارد)"، نام این گزاره را "الف" می گذاریم، حالا سوال می پرسیم که ملاک صحت و واقعیت داری گزاره ی "الف" چیست؟ آیا این یک جمله و مبنای واقعی است یا دروغ و کاذب است؟ اگر دروغ و کاذب باشد که مبنای پوزیتیویسم از اساس باطل خواهد بود و سایر مباحث این تفکر که مبتنی بر این مبناست نیز بی اساس خواهد شد، اما اگر گزاره ی "الف" واقعیت داشته باشد سوال می پرسیم که آیا شما واقعیت داری این گزاره را حس کرده اید یا در آزمایشگاهی آزمایش کرده اید؟ در کدام آزمایشگاه؟ بدیهی است که این گزاره هرگز قابل آزمایش نیست نمی توان به طور تجربی ثابت کرد که: "فقط آنچه قابل حس و تجربه است واقعی است"، پس به چه ملاک می گویید این حرفِ درستی است و انتظار دارید سایرین این حرف را بپذیرند؟؟ خودِ شما خدا و دین و معاد را چون قابل اثبات آزمایشگاهی نیستند غیر واقعی یا بی معنا می دانید؟ پس اکنون با اصل مبنای خود چه می کنید؟ این بدین معناست که پوزیتیویسم از اثبات مهمترین چیزی که به آن معتقد است عاجز خواهد بود.

این یکی از اساسی ترین اشکالات بر این فلسفه است که هیچ گریزی از آن نیست بزرگان پوزیتیویسم هم خودشان متوجه اشکال شدند و درصدد تغییراتی برآمدند ولی این تفکر با این مبنای مذکور هرگز قابل دفاع نیست چون این اشکال قطعا بر آن وارد است، ما از ثمره ی این اشکال در جلسات آینده در رد کلمات استیفن هاوکینگ استفاده خواهیم کرد.

نقد دوم

قدم دوم بررسی این مکتب با توجه به مسائل و قوانین علوم تجربی است، خودِ بانیان این مکتب از حامیان علوم تجربی هستند و طبیعتا قوانین فیزیک و شیمی را قبول دارند، اکنون سوال دیگری از این مکتب داریم.

آیا با اعتقاد به این گزاره (فقط آن چیزی که قابل حس و تجربه باشد واقعیت دارد) می توان هیچ گونه قانونی حتی در علوم تجربی ارائه کرد؟ می گوییم شما قاعدتا قبول دارید F=ma و یا دو قانون دیگر نیوتون را قانون می دانید و یا قائل هستید که E=mc۲ و یا در ترمودینامیک قائل به قوانین چند گانه هستید، یا در فیزیک دارید که آب در فشار ۱۰۰ درجه سانتیگراد و فشار یک اتمسفر تبخیر می شود، چگونه قانون بودن اینها را ثابت می کنید؟

شما از کجا می گویید که فردا هم باز آب در دمای ۱۰۰ درجه و فشار یک اتمسفر به جوش می آید؟ از کجا می گویید فردا هم اگر به یک جسمِ یک کیلویی نیروی یک نیوتنی بدهیم، شتاب یک متر بر مجذور خواهید داشت، مگر شما آینده را تجربه ی حسی کرده اید؟

در یک کلام، ملاک صدقِ تجربیات در آینده چیست؟

سرّ این اشکال آن است که تجربه ی صرف، فقط زمان حال یا نهایتا گذشته را نشان میدهد، الان نشان می دهد که فلان رابطه بوجود می آید ولی با چه سنجش و آزمایشی می خواهید بگویید در آینده هم این طور است، چون آینده نه تجربه شده و نه اساسا قابل تجربه است.

اشکال: شاید گفته شود، این قوانین اثبات شده و مثال نقضی برای آن نیامده ما ۱۰۰ هزار بار آزمایش کردیم مثال نقض نیامده است و در تمام این آزمایشات مثلا آب در آن وضع تبخیر شد یا آن شتاب برای جسم محقق می شود.

پاسخ: ۱۰۰۰ بار را ما هم می پذیریم ولی ۱۰۰۱ مربوط به فردا است و شما ادعا می کنید F=ma یک قانون است یعنی همیشه، یعنی فردا، پس فردا، سال دیگر، ۱۰ سال و ۲۰ سال دیگر، اصلا قانون در علم همین است، علم که توصیف تاریخ نیست کسی که در علم نمی گوید مثلا در زمان نیوتن F=ma بوده و الان معلوم نیست که این طور باشد، با صرف تجربه و حس هرگز در مورد آینده ای که نیامده نمی شود قضاوت کرد پس اگر مبنای پوزیتیویسم را بپذیریم هیچ قانونی در علوم نخواهیم داشت.

اشکال: شاید گفته شود ما بارها و با شرایط یکسان آزمایش کردیم و مثال نقض نداشتیم پس می دانیم همواره در طبیعت این اتفاق خواهد افتاد

پاسخ: از کجا می گویید همواره در آینده این اتفاق خواهد افتاد؟ آیا شرایط آینده را تجربه کردید که می گویید تغییر نمی کند؟ شما هیچ دلیل تجربی و یا حسی بر عدم تغییر در آینده ندارید پس برای هیچ قاعده ی فیزیکی و شیمیایی و علمی نمی توانید پیرامون آینده سخن بگویید.

همین اشکالات در قوانین تجربی و مشکل کلیت، حتی هیوم را هم بر آن داشت که از یقینی بودن این قوانین دست بردارد و به نوعی اطمینان در آن قائل باشد.

سوال مهم: آیا با این حرف ارزش علم را تخریب می کنید و می گویید علم بی ارزش است؟ بسیاری از اختراعات بشر با پیروی از همین قوانین نیوتون یا ترمودینامیک به خوبی کار می کنند این را چگونه توجیه می کنید؟

پاسخ: حرف ما هرگز نقض علم نیست بلکه ارزش بخشی منطقی به آن است، مشکل پوزیتیویسم انحصار در حس و تجربه است نه صرف استفاده ی از حس و تجربه، به نظر فلسفه ی اسلامی این کلیت و صدق در آینده با یک قاعده ی عقلی درست می شود، و آن قاعده ی غیر حسی قاعده ی "علیت" است، اگر روابط تجربی را در آینه ی علیت معرفی کنیم مشکل صدقِ در آینده ی آن هم درست می شود، یعنی آن دانشمندی که آزمایشات متعدد انجام داد (چه متوجه باشد چه نباشد) می گوید به خاطر جریان قانون علیت در عالم واینکه هرگز معلول از علت تخلف نمی کند پس همواره فلان قانون فیزیکی یا مکانیکی در عالم جاری خواهد بود، مثلا آب و انرژی خاصیتی دارند که این خاصیتی که آب دارد و خاصیتی که انرژی دارد با هم یک ارتباط دارند، این ارتباط باعث تبخیر می شود، حالا اگر این را مصداق رابطه ی علیت بدانیم صدق در آینده محقق می شود حال آنکه می دانیم علیت قابل حس و تجربه نیست و این (عدم حسی بودن علیت) چیزی است که هم ما و هم فلسفه غرب به آن اذعان دارند.

پس در علوم تجربی علاوه بر استقرائاتمان یک مقدمه دیگر هم اضافه کرده ایم که اسمش را گاهی نمی آوردند، و آن علیت بود پس به دست آوردن قانون، صرفا تجربی نبود و با صرف مبنای پوزیتیویسم هرگز نمی توانیم توجیهی برای قوانین علمی داشته باشیم.

سوال: چرا اگر علیت باشد دیگر دغدغه ی فردا را نداریم؟

پاسخ: چون علیت یک قانون عقلی جهان شمول و غیر زمان مند و غیر مکان مند است و وقتی شرایط ثابت باشد. چه ما آینده را تجربه کنیم یا نکنیم F=ma است. (البته به شرطی که در یافتن مصداق علیت اشتباه نکنیم. )

حال اگر پوزیتیویست برای توجیه قوانین، علیت را بپذیرد، دیگر از مبنای خود خارج شده است چون مبنای او انحصار در تجربه و حس بود.

بزرگترین مشکل پوزیتیویسم آوردن کلمه ی "فقط" است می گویند "فقط" حس و تجربه ما می گوییم این"فقط" را باید بردارید.

 

نقد سوم

مشکل دیگر که بازگشت به نقد دوم دارد این است که خودِ مبنای پوزیتیویسم هم کلیت دار یعنی در واقع می گویند: در هر زمان و هر مکان، گذشته، حال، آینده، همیشه حتی همیشه ای که هنوز تجربه اش نکردیم؛آن چیزی واقعیت دارد که قابل حس و تجربه باشد، این خودش یک کلیت و دوام دارد که گفتیم با خود مبنای اینها قابل توجیه نیست.

نقد چهارم

 این نقد مربوط به نتیجه ی این مکتب است، نتیجه ی این مکتب یک جهان بینی صرفا علمی است که هرگز پاسخ سوالات اساسی بشر را نمی دهد و از طرفی به شدت متزلزل و متغیر است و اساسا تغییر و کشف چیزی که گاهی یافته های سابق را زیر سوال ببرد از مسائل پذیرفته شده ی آن است پیرامون این نکته باید در کتاب جهان بینی توحیدی شهید مطهری بیشتر سخن بگوییم، اساسا باید پرسید مبنای این نظریه از کجا آمده است؟ آیا صرفا یک سیر تاریخی است؟ و یا عجز از تامل در امور ماوراءالطبیعه و فلسفی و یا بی فایده دانستن آن کار را به اینجا کشانده است؟ این مطلب نیز خود محل تحقیق است.

جمع بندی

چهار اشکال به پوزیتیویسم مطرح شد و اشکالات دیگری هم می تواند مطرح شود که الان مورد نظر ما نیست:

اول: مبنای این نظریه خود متناقض است چون با ملاک خود نظریه قابل ارزیابی نیست و اگر بخواهیم آن را بپذیریم باید از آن دست برداریم.

دوم :قانون کلیت قوانین علمی را توجیه نمی کند.

سوم: مبنای این فلسفه کلی است در حالی که در اشکال دوم کلیت را نمی توانست توجیه کند.

چهارم :عدم توانایی ایجاد جهان بینی کامل برای انسان و حل سوالات مهم او.

 

نتیجه

پوزیتیویسم از اساس نظریه ای منطقی نیست، در هستی شناسی اسلامی نشان داده خواهد شد، که جایگاه حس و تجربه، عقل، شهود و وحی، همه محترم شمرده شده، و هر کدام در مسیر خود به کار گرفته می شود، از مصائب بزرگ ما در ایران تقلید محض از انگاره های پوزیتیویستی خصوصا در علوم انسانی است، مصیبت دیگر نوعی جزم انگاری نسبت به این مسائل است و عجب آن است که کسانی جزم اندیشانه از این مکاتب دفاع می کنند که همواره متفکرین اسلامی را به جزم اندیشی متهم کرده اند!!!

 از وظایف مهم ما ابتدا نقد این نگاه و سپس ارائه ی اولیه ی نگاه هستی شناختانه ی اسلام و بعد از آن ورود ساختاری و تفصیلی به تولید علوم از نگاه اسلام است، این مطلبی است که شهید مطهری در مجموعه ی "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" و سایر آثار به خوبی هر چه تمام تر انجام می دهد و یکی از دلایل گفتن این مقدمات از جانب ما، پیش از بحث پیرامون متن کتاب انسان و ایمان همین بود.

 

پاسخ اجمالی به نظرات هاوکینگ

 از نقدی که بر پوزیتیویسم داشتیم معلوم می شود که هر گونه تلاشِ صرفا تجربی و بر اساس شواهدِ صرفا فیزیکی به هیچ وجه نمی تواند در حوزه ی مسائل فلسفی نفیا یا اثباتا سخنی بگوید زیرا محدوده ی تجربه فقط آن چیزی است که قابل تجربه باشد.

مثلا استیفن هاوکینگ، عالم را یک توضیح فیزیکی می دهد. (او در فیزیک ظاهرا موفق است) بحث مفصلی در مورد سیاه چاله ها و مکان و زمان دارد که در تخصص و فرصت ما نیست، او نهایتا می گوید: من تمام عالم را توضیح تجربی دادم اثری از خدا نبود همه ی عالم را با فیزیک توانستم توضیح بدهم و هیچ جای عالم نیاز به هیج توجیه غیر مادی نداشت.

ما می خواهیم نقدی فلسفی بر این نگاه کنیم ولو فیزیک را در حد او ندانیم، می خواهیم نشان دهیم او هم در محدوده ای وارد شده که هرگز صلاحیت او نبوده است.

فرض کنید تفسیرِ فیزیکی ایشان از عالم کاملا درست باشد (که البته معلوم نیست و نقدهایی در محافل فیزیکی بر او وارد است) آیا می توانیم با توضیحاتی که در مورد پوزیتیویسم دادیم این حرف را نقد کنیم؟

سوال مهم ما از او این است که: منظور شما از "همه ی عالم" عالم مادی است یا هر آن چیزی است که موجود است؟

قاعدتا او یا همفکرانش باید این را بگوینده که: اصلا من قبول ندارم که عالمی غیر از عالم مادی موجود باشد.

اما از همین جا نقد ما شروع می شود:

الف) همه، چه ایشان چه متدینینِ عالم معتقدند خداوند و مسائل این چنینی چه موجود باشند چه نباشند از جنس مادی نیستند یعنی هم او که خدا را رد می کند و هم کسانی که به وجود خدا معتقدند، از خدا مفهومی غیر مادی اراده می کنند و بعد سخن می گویند زیرا اگر غیر از این باشد دیگر اصلا بحث معنا ندارد چون موضوع بحث دو تا می شود.

ب) حتما ایشان قائل هستند که آن چیزی در علوم تجربی قابل بحث است که با ابزارهای تجربی قابل بررسی باشد و الا بحث از آن معنا نخواهد داشت.

سوال ما دقیقا اینجاست، که برای رد وجود یک شیء از چه ابزاری استفاده می کنید؟ شما غیر از ابزار تجربه چیزی در دست ندارید. خوب، چگونه می توانید در حوزه نفی یا اثبات یک شیءِ غیرتجربی وارد شوید؟ یعنی اساسا دلیل شما برای نفی وجود خدا تجربی است و این دلیل برای این مدعا غلط است چون شما هیچ ابزاری برای اثبات این مدعا ندارید. چگونه می شود با ابزاری تجربی یک مفهوم غیر تجربی را رد یا اثبات کرد؟ یک مثال: فرض کنید کسی، برای نفی وجود یک صدا در این محیط بگوید من صدا را نمی بینم بله او درست می گوید او صدا را نمی بیند، ولی کلامِ او وجود صوت را رد نمی کند چون مرجع صالح برای اثبات وجود صدا گوش است نه چشم، به همین ترتیب بحث از ماورای عالم ماده در صلاحیت یک نگاهِ صرفا مادی نیست بلکه نگاهی که بتواند هم در مورد عالم ماده و هم غیر آن سخن بگوید می تواند حرف از نفی یا اثبات موجودات غیر مادی بزند، که این صرفا در صلاحیت فلسفه است نه فیزیک و شیمی یا هر علم تجربی دیگری.

این نکته بسیار دقیق است لطغا درست تامل و دقت بفرمایید، ما نمی گوییم با این نقد وجود خدا را ثابت کردیم ما فقط می گوییم فیزیک بما هو فیزیک نمی تواند در این وادی اصلا وارد شود، این آقایان هر قدر در فیزیک قوی باشند در فلسفه در نهایت درجه ی ضعف هستند، این مطالب را بزرگان فلاسفه ی مسلمان صدها سال قبل رد کرده اند.

بله اگر یک کسی با نگاه فیلسوفانه (حتی یک فیزیکدان) بخواهد در مورد وجود خدا سخن بگوید ما نیز با او سخن خواهیم گفت و نمی گوییم او در اینجا نمی تواند حرف بزند همانطور که برخی مباحث راسل یا دیوید هیوم را اینگونه رد میکنیم، ولی به کسی که با صِرفِ تجربه و مشاهدات فیزیکی بخواهد در مورد اتفاقات غیرفیزیکی سخن بگوید می گوییم اساسا در این باب نه در نفی نه اثبات نمی توانی سخنی بگویی.

بله فیزیکدانانی که خواسته اند با فیزیک عظمت عالم و وجود خدا را ثابت کنند نیز زمانی کارشان تمام است که یک مقدمه ی فلسفی هم در استدلالاتشان باشد، برای فهم بهتر این مطلب به توضیحاتی که شهید مطهری در کتاب توحید در باب برهان نظم داده اند مراجعه کنید.

حالا ببینید متاسفانه عده ای بدون مطالعه چطور می خواهند با برخی یافته های فیزیکی به جونان القاء کنند و اساس مسائل دینی را زیر سوال ببرند، خوب است پر مطالعه باشیم و پر تامل.

 

 

مکتب اگزیستانسیالیسم (existentialism )

 یکی از مکاتب مهم قرن بیستم و البته معاصر ماست بحثهای جالبی هم دارد، موسس این مکتب و طراح اولیه آن یک کشیش دانمارکی است به کیِر کگارد یا کگور، فیلسوفان معتقد به این مکتب خودشان به دو دسته فیلسوفان الهی و فیلسوفان الحادی تقسیم می شوند، فیلسوفان الهی ماند همین کگور، یاسپرس و. .. و فیلسوفان الحادی که نزد ما ایرانی ها بسیار مشهورند مانند: آلبر کامو، نیچه، ‍‍ژان پل سارتر و هایدگر که اساسا منکر خدا و ملحد هستند.

توجه خاص به انسان

 این ها یک توجه خاصی به انسان دارند و اساس فکر و فلسفه ی آن ها انسان است، درگیری بسیار شدیدی هم با متفکرین پوزیتیویست دارند زیرا معتقدند آنها راه را اشتباه می روند و توجه اصلیشان به انسان نیست به پوزیتیویست ها می گویند: شما خیلی رفتید و در بحثهای فلسفی و علمی غور کردید، شما ببینید مشکل انسانِ امروز چیست، مشکل انسان تحلیل های منطقی و فلسفیِ بی ارتباط با انسان نیست، بلکه مشکل انسان خودِ انسان است. با انسان باید در مورد این حرف بزنیم و تامل کنیم و فکر کنیم، باید مساله خودش را حل کنیم، باید در مورد مرگ و زندگی و لحظات حساس و سیر زندگی او سخن بگوییم اینهاست که در فلسفه به دردِ انسان می خورد چرا متوجه بحث هایی باید شد که تا آخر عمر، انسان ها یا حداقل بسیاری از آنها هیچ کاری با آن بحث ها ندارند، اساسا آنها می گویند موضوع تاملات فلسفی باید شخص انسان باشد.

 نکته ی خیلی جالبی اینجا وجود دارد، اینها در قرن بیستم بعد از آن همه تحولات در اروپا و بعد از پیشرفت های علمی در حال سخن گفتن هستند، اساسا خودِ این مکتب به نظر می رسد نوعی واکنش به علم زدگی در غرب و عدم نتیجه بخش بودن روال مدرنیته دارد، خودِ این مکتب نشان می دهد، که آن سوالات بنیادین که قبلا عرض کردیم را غرب نتوانسته برای انسان حل کند، و الا چرا باید دوباره بزرگانی از غرب بگویند بیایید بنشینیم برای بدبخت های انسان، شوربختی های انسان، سوالات انسان، دردهای زندگی انسان پاسخی پیدا کنیم؟ خود خواندن و فهم این سیر بسیار به مسلمین کمک می کند که کورکورانه در مورد غرب سخن نگویند.

نکته ی دیگر در مورد آنان این است که بنایشان بر نوشتن رمان و داستان است اساسا این گونه مفاهیمشان را منتقل می کنند، و زیاد اهل کتب مجزا و منظم فلسفی نیستند، رمان می نویسند و مخاطبشان را که انسان است به هنرمندانه ترین شکل درگیر مسائلشان می کنند و در این کار هم واقعا موفق بوده اند رمان هایی که در مورد مرگ و لحظات نزدیک به آن نوشته اند واقعا استثنایی است.

 

هستی و چیستی و ترتیب آن در موجودات

 یکی از مباحث فلسفه ی آن ها هستی و چیستی و ترتیب آن در موجودات است، اگزیستانسیالیست ها می گویند، تمام موجودات عالم را ببینید در تمام این موجودات هستی اینها بر چیستی مقدم است، شما یک میز می خواهید درست کنید یک ماشین می خواهید درست کنید، ابتدا چیستی آن را کیفیات آن را، ابعاد و مواد لازم آن را تصور می کنید و بعد آن را می سازید و او موجود می شود، یعنی قبل از اینکه به وجود بیاید چیستی و کیفیات و ابعاد و وزن و دیگر موارد آن از اول معلوم بوده، در مورد حیوانات هم همین است در زنبور نیز قبل از به وجود آمدن خط سیر زندگی کاملا معلوم است چیستی او همین عملیات تولید عسل و ساختن لانه های شش ضلعی و رابطه ی ملکه با سایرین است، یعنی قبل از اینکه زنبوری به دنیا بیاید و در واقع قبل از "هستی" او، "چیستی" و خط سیر زندگی او کاملا روشن است، هزار سال پیش همین بوده و هزار سال دیگر هم همین است، یعنی زندگی او خطوط مشخصی دارد که تخطی از آن متصور نیست.

انسان و تقدم هستی بر چیستی

 ولی فیلسوف اگزیستانسیالیست اینجا حرف جالبی می زند، می پرسد کدام موجود را می شناسید که بر عکس باشد یعنی هستی او بر چیستی او مقدم باشد؟ کدام موجود است که خبری از چیستی او نداریم و چیستی اش قرار است در آینده و به دست خودش معلوم شود؟ می گویند این موجود انسان است، همین الان آن چه ما هستیم، شخصیتی که داریم به شدت تحت تاثیر انتخاب ها و رفتارها و تاملات ما در طول دوران زندگی ما بوده است، اصلا خط سیرِ زنبوریِ معلومی نداشته ایم، اخلاقیات ما، حتی وضع اقتصادی و علمی ما و. .. . اینها همه "چیستی" هایی هستند که بعدا برای ما ساخته شده اند، پس اینها می گویند در انسان، هستی او مقدم بر چیستی اوست، یعنی او به دنیا می آید مثل یک لوح سفید که کاملا خالی است بعد خطوط مختلفِ شخصیت او روی آن لوح قرار می گیرد و اساسا اینها می گویند فرق انسان و حیوان به همین است، انسانیت انسان به "چیستی سازی" اوست، اوست تنها موجودی که خط سیرها را به هم می زند با طرح قبلی حرکت نمی کند و "منِ" خود را می سازد چیستی خود را می سازد، چیستی اش را از قبل برایش ننوشته اند بلکه خودِ او نویسنده و نقاشِ چیستی خود است، پس در انسان بر خلاف سایرین هستی بر چیستی مقدم است و اساسا انسان با این تمایز دیگر حیوان نیست.

نفی دین برای آزادی بشر

بعد جلوتر می روند و می پرسند این چیستی سازی که ملاک انسانیت است فقط به یک نحو ممکن می شود، آن هم به شرطی که برای انسان اختیار قائل شویم انسان بی اختیار و مجبور همان حیوان می شود، یعنی انسان برای انسان بودن باید "آزاد" باشد، آزادی مقوم انسانیت انسان است، انسان غیر آزاد دیگر چیستی خودش را نمی تواند بسازد پس با سایر جانداران و حیوانات فرقی نخواهد کرد پس اگر انسانیت انسان را بخواهید بپذیرید باید آزادی او را بپذیرید.

از این مقدمات فلاسفه الحادی اگزیستنسیالیست، نتیجه ی دیگری می گیرند، می گویند سوال ما این است که در طول تاریخ بشر چه عنصری چه چیزی بیش از همه آزادی را از انسان گرفته است و آزادیش را محدود کرده است؟

می گویند دین و خدا و شریعت های دینی، اینها بودند و هستند که ضد آزادی هستند، آزادی را محدود می کنند و همانطور که گفتیم وقتی آزادی از دست رفت دیگر خبری از انسانیت نیست پس اگر انسانیتمان که مقدس است را می خواهیم باید آزادی را بپذیریم و اگر آزادیِ مقدس را بخواهیم باید بی اعتقاد و منکر به خدا و دین و شریعت باشیم.

البته اگزیستانسیالیست های الهی گرچه به تفرد انسان و احوال انسان اهمیت می دهند ولی کسانی مثل کگور که یک کشیش مسیحی است، اوج کار انسان را دینی شدن و الهی شدن و عاشق خدا شدن می داند و اینجا کسی مثل سارتر در نقطه ی مقابل فلاسفه ی الهی اگزیستانسیالیست قرار می گیرد و چون نکات او در نگاه فلسفی در کشور ما موثر بوده ما بیشتر متوجه این وجه خواهیم بود.

 

انسان در اسلام

 ببینید چه مقدمات جالبی شد و چگونه نتیجه گرفتند، البته ما بنای نقد مفصل نداریم، ولی اگر کسی مقداری با انسان شناسی قرآن آشنا باشد، خواهد دید که ارزش این حرفها در چه حد است. متاسفانه این مبنا هم دلیل محکمی ندارد، چه کسی گفته اساس انسان مطلق آزادی است؟ آیا هر آزادی ای؟ جهت افعال انسان با استفاده از آزادی آنها مهم هست یا نیست؟ این جهت را چه کسی باید بدهد؟ چه کسی گفته پذیرش دین یعنی نفی آزادی؟ کدام دین منظور است مسیحیت کاتولیکی کلیسا یا اساس ادیان؟ آیا در انسان شناسی تنها خصلت متمایز انسان اختیار است؟ آیا هستی شناسی ای داریم که رابطه ای واقعی بین خالق و مخلوق تصویر کند که در آن نه اجبار و اضطرار بلکه صرف اختیار است که انسان را انسان می کند؟ اینها اجمالی از سوالاتی هستند که بخشی از آن ها را شهید مطهری در فصل "مکتب، ایدئولو‍ژی" کتاب انسان و ایمان پاسخ می دهد، و بخشی را باید در سیر تفسیریمان در انسان شناسی قرآنی به دست بیاوریم و برهان هایش را هم در بحث های فلسفی مان به زیبایی از حکمت متعالیه ملاصدرا به دست آوریم.

جالب است ما در قرآن داریم که پیامبر آمد تا: وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلاَلَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ (اعراف:۱۵۷) او آمد تا زنجیر از انسان بردارد بندی که بر دست و پای او بسته شده بود بردارد اساسا پیامبر آمده است برای آزادی، اصلا دین او برای این مهم آمده است ولی آزادی انسان بدون تعریف واقعی از انسان ممکن نیست، حالا انسانی که اهل تحقیق است باید مقاله ی اول کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را با این نگاه بخواند.

مغالطه لفظ اصالت وجود در ترجمهی اگزیستانسیالیسم

همین جا نکته ای عرض کنیم که برخی اگزیستانسیالیسم را اصالت وجود ترجمه کرده اند و بعد فکر کرده اند این مکتب ربطی به اصالت وجود ملاصدرا دارد، باید بگوییم که تفکر اینها مطلقا ارتباطی با اصالت وجود صدرا ندارد، زیرا در نظر صدرا، اصالت وجود مربوط به تمام عالم است نه فقط انسان و ثانیا ماهیت در نگاه صدرا بر خلاف نظر اینها دیگر خارجیتی پیدا نمی کند، و اساسا آن مطلبِ صدرا و ورود و خروج و توضیحش واقعا با مطلب این فلاسفه فاصله دارد.

 

گزاف بودن عالم نزد اگزیستانسیالیست ها

اگزیستانسیالیست ها، اعتقاد دیگری هم دارند، آن هم اعتقاد به گزاف بودن عالم است، هم فلاسفه ی الهی و هم فلاسفه ی الحادی چنین اعتقادی دارند.

آن ها می گویند ما دو سوال را نمی توانیم پاسخ دهیم

:۱-چرا عالم وجود دارد؟

۲-چرا وجودِ عالم اینگونه است و طور دیگری نیست؟

به سوال اول چرا نمی توانند پاسخ بدهند، چون همه شان قائلند که بر وجود خدا برهان نداریم، ما نمی توانیم به ادله ی عقلی خدا را ثابت کنیم و براهین موجود را هم نپذیرفته ایم و به تبع تکلیف سوال دوم هم روشن میشود و احسن بودن این خلقت نامعلوم می گردد، آنها می گویند بشر جواب درستی برای این سوالات ندارد به همین علت بشر همیشه در یک دلهره و ترس است. چون خبر ندارد، اطمینانی هم ندارد، عالم برایش ناشناخته است و ناشناختی باعث دلهره و ترس است، معلوم نیست این عالمی که برای وجودش دلیل نداریم لحظه ی دیگر موجود باشد شاید هستی در همین لحظه به کلی ساقط شود و عالم با این منوال حساب دقیق و مشخصی که ما بدانیم ندارد، لذا همیشه در یک سوال و ناشناختگی و جهل نسبت به عالم هستیم و هر اتفاقی امکان دارد برای هستی و عالم بیافتد، این خودش دلهره زا و ترس خیز است، به همین علت یکی از تمرکزهای آنها روی همین دلهره و ترس بشر است و یکی از کارهای ویژه ی آنها در رمان هایشان تمرکز بر همین دلهره و ترس و ناشناختگی عالم و مرگ و مثل آن است، مثلا یکی از بحثهای بسیار مهم آنها، بحث خود کشی است. این مطلب (گزاف بودن عالم) از مطالب بسیار مهمی است که جهان بینی اسلامی بحث های بسیار مفصلی پیرامون آن دارد، همین توجهی که اینها نشان داده اند کلام قرآن و به تبع آن فلسفه ی اسلامی را در توجه بسیار زیاد به هستی شناسی و بررسی نظامات عالم روشن می کند، چون این شناخت تاثیر مستقیمی در حرکت، روحیات و تکامل انسانی دارد. اسلام با تفصیل و دقت نسبت خالقِ هستی با هستی و نسبت مخلوقات با یکدیگر را هم تصورا و هم تصدیقا روشن کرده است.

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ

همانها که خدا را در حال ایستادن و نشستن و آنگاه که بر پهلو خوابیده‏اند، یاد می‏کنند، و در اسرار آفرینش آسمانها و زمین می‏اندیشند، (و می‏گویند) بار الها این را بیهوده نیافریدهای، منزهی تو، ما را از عذاب آتش نگاه دار. (آل عمران: ۱۹)

نتیجه

 این مکتب اهتمام بسیار زیادی به انسان دارد، آزادی برایش مهم و مقدس است و می خواهد دلهره و ترس و درگیری های دائمی انسان در زندگی را به نوعی حل کند، همانطور که پیداست یک جهان بینی فلسفی انسان شناختانه که ما به آن معتقدیم نزد این جریان نیست و دین هم در معادلات آنها یا نقشی ندارد یا مضر است، اگزیستانسیالیسم راه را برای اخلاق سکولار و غیر الهی نیز باز می کند، یعنی، یک نوعی اخلاقی زیستن بدون نیاز به دین، کار ما در تبیین انسان شناسی اسلامی در مقابل این جریان از جهاتی سخت تر است زیرا توضیح آنها در هستی و چیستی انسان، شباهت های مهمی با نگاه اسلام دارد به همین دلیل است که برخی از مسلمانان و حتی روحانیون (برخی روحانیون به اصطلاح روشنفکر) به صراحت معتقد به این فلسفه شدند، ولی با بحث دقیق در جهان بینی اسلامی و توجه به سوالاتی که ذیل "انسان در اسلام" به طور مجمل ذکر کردیم معلوم خواهد شد، که شروع، مسیر، و هدف انسان در اسلام ذاتا چیز دیگری است گرچه مشکلاتی که اینها هم به آن اشاره کرده اند را پاسخ می دهد، پس یکی از وظایف مهم ما در سیرمان، توجه دقیق به انسان شناسی اسلام است، که مقدمه ای از آن در این جلسات و تفصیل آن در مباحث قرآنی و فلسفی باید عرضه شود، در پایان مباحث به مطالعات ضروری در این باب اشاره ای خواهیم کرد.

واقعا مکتب اسلام برای این مطالبی که گفته شد حرفهای حسابی و محکمی دارد اینجاست که عرض کردیم آن چه ما در اسلام داریم با آن چه در مسیحیت کلیسایی مندرج بوده تفاوت ماهوی دارد، هنر شهید مطهری استخراج این مطالب از متن منابع اسلامی و ارائه بسیار کاربردی و ارزشمند آن است، شاید یکی از نشانه های اعجاز اسلام در کارهای شخصِ شهید مطهری نمایان باشد.

متاسفانه به خاطر تبلیغ ضعیفِ ما و بعضی غرض ورزی ها امروز باید در گوشه و کنار و علنا تبلیغ و حتی ادعای برتری این مکاتب غربی را بشنویم.

 

 

جمع بندی قبل از شروع متن خوانی

 قبل از این که به متن کتاب ارزشمند "انسان و ایمان" وارد شویم، مهمترین نکاتی که تا اینجا ذکر شد را به طور خلاصه عرض می کنیم:

  1. لزوم فهم جهان بینی اسلامی و شروع با انسان شناسی
  2. تاثیر شدید اتفاقاتی که در غرب افتاده بر مدل عمل و زندگی ما و لزوم شناخت غرب
  3. بررسی تاریخ کلیسا قبل از رنسانس، هیمنه ی مطلق سیاسی-اجتماعی کلیسا بر اروپا
  4. بررسی مشکلات اصلی اروپا و متفکران آن با کلیسای کاتولیک: الف) نقض مفاهیم مقدس تجربی کلیسا با پیشرفت علوم تجربی ب) مشکل کتاب مقدس مسیحی با علم و معرفت ج) عدم پاسخگویی کلیسا به سوالات بنیادین بشر و ضعف بنیان های فلسفی آن
  5. از مجموعه این اتفاقات یک تحول عظیم در اروپا رخ داد و حاکمیت مطلقه ی کلیسا فروپاشید، و مرجعیت این نهاد از بین رفت این آغاز دوران رنسانس بود.
  6. ایجاد ماهیت جدید در تمدن غرب (مدرنیته) و خصلت های آن:

الف) رواج اصالت انسان یا اومانیسم در اروپا و توجه به نفسانیت انسان و خواست های نیوی او،

ب) رواج سکولاریسم و دوییت دنیا و آخرت و جدایی دین از مجموعه اتفاقات اجتماعی و اعتماد به عقل انسان برای پیشبرد دنیای خودش.

ج) رواج توجه به علم تجربی به عنوان حلال مشکلات که بعدها در پوزیتیویسم به شکل افراطی نمایان شد.

د) شک گرایی و نسبی گرایی و دوری از قطع های فلسفی و علمی و اعتقاد به امکان تغییر تمام ادراکاتی که انسان در طول کاوش هایش به دست می آورد.

  1. برخورد تمدنی ایران با غرب و تاثیرپذیری مبتدیانه از خصائص تمدن مدرن، تاثیرپذیری شدید امروزین دانشگاه و محافل علمی ایران از تمدن غرب و لزوم بازشناسی مبانی غربی تفکر از مبانی اسلامی
  2. بررسی اجمالی تاریخ تفکر غرب و بررسی مکاتب معاصر و نتیجه انسان شناختی کلام آنها
  3. لزوم شناخت درست هستی و انسان از نگاه اسلام و ورود به مجموعه ی "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" استاد شهید مطهری با این غرض

 

 

جلسه چهارم ۲۰/۱۲/۹۴

جلسه پنجم

 شرح متن کتاب انسان و ایمان

فصل اول

ان شاء الله خواندن و شرح متن کتاب انسان و ایمان را شروع خواهیم کرد، بنا بر این است که مطالبی که ساده تر است توسط خود دانشجویان خوانده شود و مطالب مهم تر شرح شود، هدف دیگر پیدا کردن ساختار منطقی این کتاب با توجه به مطالب گفته شده در جلسات قبل است به طوری که نظم خوبی در ذهن ایجاد شود و برای مطالعه کتب بعدی "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" آماده شویم.

انسان و حیوان

شرح صفحه ی ۷ تا ۱۳ کتاب

 در این کتاب استاد مطهری با عنوان انسان و حیوان شروع کرده است. چرا با این عنوان شروع کرده و این عنوان را انتخاب کرده است؟

یک بحثی در غرب هست و در اسلام و در بین همه ادیان و آن بحث چیستی انسان است، شهید مطهری خواسته حقیقت انسان را از نزدیکترین موجودات به انسان در دنیا یعنی حیوان جدا کند و از دل این جدا کردن یک مطلبی را بیرون بکشد که تا آخر این کتاب به درد ما می خورد و در شناخت انسان به درد ما می خورد، در شناخت اصل انسان.

جمله اول کتاب ص۷ :انسان، خود نوعی حیوان است.

ما و حیوانات در حیوانیت مشترکیم یعنی همان فعل و انفعالات بدنی ما در حیوانات نیز هست، لذا انسان نوعی حیوان است. اما انسان مساوی با حیوان نیست. این یعنی چه ؟ماژیک نوعی جسم است ولی مساوی با جسم نیست. یعنی جسمیت دارد ولی مرتبه ی بالاتر هم دارد، انسان هم حقیقت حیوانی دارد ولی مرتبه ی انسان متوقف در حیوان نیست.

بینش ها و گرایش ها

 شهید مطهری می گوید: هم انسان و هم حیوان یک شناختی از عالم دارند و طبق شناختشان یک سری فعل و انفعالاتی انجام می دهند.

شناخت انسان را اسمش را می گذارند بینش، و آن دستور العمل زندگی را و نحوه عملکرد را اسمش را می گذارند گرایش.

فرق بینش و گرایش

بینش آن شناختی است که ما از خارج بدست می آوریم و ادراکی است که ما داریم. این دیوار است. در است، کره زمین وجود دارد، فاصله کره زمین تا خورشید این قدر است. یعنی محدوده ی هست ها.

گرایش: مربوطه به محدوده ی میل ها و باید هاست، من باید به آن غدا دست پیدا کنم. من آن فرد را می خواهم من آن جایگاه را می خواهم.

هم انسان و هم حیوان، شناختهایی دارند و گرایشهایی، شهید مطهری می گوید:رمز تفاوت ما و حیوانات در تفاوت ما با در این دو مقوله حیوانات است.

تفاوت انسان و حیوان در بینش و گرایش

در ص ۹ کتاب ایشان می گوید حیوان در چهار زندان محصور است؛بینش و آگاهی حیوان در چهار زندان محصور است:

۱-فهم حیوان ظاهری است.

۲-جزیی است.

۳-محلی (منطقه ای) است.

۴- حالی است.

حیوان فهمش به ظاهر اشیا است. هیچ وقت به کنه و حقیقت و ماهیت آن اشیا ورود نمی کند. بینش حیوان ظاهری و جزیی است. کلی نگر نیست و قضیه کلیه ندارد نمی تواند ادراک کلی و جهان شمول داشته باشد. ادراک او منطقه ای است. محدوده شناخت حیوان همان قلمرو زندگیش است وبیش از این نمی تواند بدست بیاورد. چرا؟چون حیوان تاریخ ندارد. ادراکات حیوان و شناخت حیوان حالی است. مال الان است. در مورد گذشته و آینده قضاوتی ندارد. چون تاریخ ندارد و چون قضیه کلی عمده ندارد، آینده هم نخواهد داشت.

شهید مطهری می گوید:

۱-در مقابل انسان، هم ادراک ظاهری که دارد. و هم ادراک باطنی نسبت به کنه اشیا هم دارد. تحلیل و تجزیه می کند. به ماهیت و کنه اشیا پی می برد، آب را تجزیه می کند به مرکب بودن آن از عناصر سخن می گوید، حقیقت وجودی انسانیت را تحلیل می کند و در مورد حقیقت و کنه آن کاوش می کند فقط به رنگ و اندازه ظاهری اشیاء اکتفاء نمی کند و در مورد کنه و باطن هستی هم سخن می گوید و فکر می کند و ادراک دارد.

۲-انسان ادراکات کلی دارد. تمام دنیارا تحت قواعد خاصی می آورد، قواعد کلی در مورد خودش و تمام عناصر هستی می تواند کشف کند پس فقط در مورد موارد جزیی سخن نمی گوید بلکه قوانین کلی طبیعی و قوانین کلی در مورد عالم ادراک می کند.

۳-ادراک انسان می تواند جهانی باشد. محدود به قلمروش نیست. محدود به منطقه نیست، محدود به شهر و کشورش هم نیست حتی فقط مربوط به عالم ماده نیست بلکه ادراکات و قضاوتهای او کل هستی مادی و غیر مادی را فرا میگیرد.

۴-ادراک انسان حالی نیست چون تاریخ دارد به ده هزار سال قبل بر می گردد و در مورد آن حرف می زند و تجارب آن را استفاده می کند و آینده ی خود را با توجه به گذشته متحول می کند، چون می تواند قضیه کلیه بدهد و چون از علم خبر دارد و چون مناسبات علی و معلولی عالم را می تواند پیدا کند از آینده هم می تواند ادراکاتی داشته باشد.

 

به تبع فضای شناختی حیوان، سطح گرایش ها و خواستهای او هم با انسان متفاوت است. ، یعنی:

 اولا، گرایشها و خواسته های حیوان مادی است. ، حیوان سطح آن چیزی که می خواهد ماده است. دنبال شفقت، رحمت، عطوفت و. .. اینها اصلا نیست. چون مکانیزم شناختی او در همین حد به او میدهد ولی انسان فراتر از این را می خواهد یا می تواند بخواهد گرایش های معنوی دارد که هیچ توضیح مادی ندارد.

ثانیا، شخصی و فردی است؛اگر هم در فضای قلمروش زندگی می کند این است که این اتفاق باعث شود که حفاظت شخصی اش به وجود بیاید، ولی انسان گرایش های انسانی دارد، رنج های جمعی را بر دوش میگیرد و حتی گاهی جانش را برای جمعی یا هدفی می دهد.

ثالثا، منطقه ای است:آن چیزی که حیوان دنبال آن می گردد همان قلمروش است ولی انسان می گوید من می خواهم بروم به کره ماه، من می خواهم بشوم علامه طباطبایی، چیزهایی را طلب می کند که در منطقه و محیط زندگیش نیست. ولی حیوان آن چیزی را که طلب می کند که مربوط به قلمرو فعلی اوست،

رابعا، حالیست و مربوط به الان اوست، ولی انسان گاهی ۲۰ سال زجر می کشد. از خیلی از چیزها می گذرد که زندگیش را می گذارد کنار که به چیزی که اصلا در زمان حال نیست دست پیدا کند.

شهید مطهری می گوید: در هر دو حوزه بینش و گرایش، انسان در نگاه اولیه حیث حیوانیتش را دارد ولی فراتر از این را هم دارد. مثلا او ادراک ظاهری دارد ولی تلاش می کند و به کنه اشیا هم پی می برد. ادراکات جزیی دارد ولی ادراکات کلی هم دارد و طبق آن دنیا را تحلیل می کند. ادراکات منطقه ای هم دارد اما وقتی می خواهد شناخت بدست بیاورد گاهی شناختش کل هستی را طی می کند. ادعا دارد که در مورد همه عالم می تواند صحبت کند، گرایش شخصی دارد ولی می تواند فراتر از آن داشته باشد، گرایش منطقه ای دارد ولی گرایشش می تواند آن قدر جلوتر برود که جهانی دیگر را طلب کند.

 

تفاوت انسان و حیوان در علم و ایمان

به نظر شهید مطهری نقطه ی ثقل تفاوت انسان و حیوان در همین دو عنصر یعنی بینش و گرایش است.

در حوزه بینش اسمش را می گذارد علم. علم جامع عقل هم هست. چون عقل است، علم هست، هم علم خودت و هم مجموعه کوششهای بشر. هم تاریخ و هم علمی که تو بدست می آوری. یعنی شامل تمام تاریخ علم بشر شامل علوم تجربی و فنی و البته فلسفه و علوم الهی.

در حوزه گرایشها اسمش را می گذارد ایمان. یعنی نه یک سری گرایشهای محدود بلکه آن چیزی که شما را به یک جایی می رساند که خودی خودت را می گذاری کنار. آسایش خودت را می گذاری کنار. تمام چیزهایی که در فضای مادی حس می شود و آسایش دیگران، راحتی دیگران مهم می شود چون پایین تر از این را حیوانات هم دارند و آن ملاک تمایز نمی شود بلکه ملاک تمایز باید چیزی باشد که منحصر به انسان است.

نکته ی مهم این است که شهید مطهری نمی گوید که همه انسانها این گونه اند ؛می گوید انسانیت انسان این اقتضا را دارد که اینها را داشته باشد. نوع انسان می تواند اینها را داشته باشد. لذا می گوید تفاوت و ملاک امتیاز حیوان و انسان در علم و ایمان است. که بعدها از همین مبنا در قرآن هم خواهیم یافت.

آیا انسانیت روبناست؟

شرح ص ۱۳ تا ۱۸

چیستی زیربنا و روبنا

این دو لفظ از کجا آمده است؟ این الفاظی است که مارکسیست ها استفاده می کردند و در ابتدای انقلاب هم زیاد استفاده می شد.

 مارکسیستها می گفتند: انسان اخلاقیاتش و فرهنگش و معاشرتش که انسانیت انسان است بازتاب مناسبات مادی و اقتصادی و کاری موجود در جامعه است یعنی انسانیت هر انسانی بازتابی است از طبقه ی اقتصادی ای است که او در آن زندگی میکند، می گویند انسانی که در طبق سرمایه دار و ثروتمند زندگی می کند، اصلا نمی فهمد درد یعنی چه، نمی فهمد ایثار یعنی چه. تمام رفتارهای او را وضع اقتصادی اش معین میکند. مناسبات اقتصادی است که مناسبات انسانی را می سازد. انسانیت انسان چیزی نیست، جز عکس العمل و انعکاسی از مناسبات اقتصادی انسان. چیزی نیست جز برآیند مناسبات اقتصادی. لذا می گویند هر انسانی که در هر طبقه ای است طبق روال اقتصادی آن طبقه عمل می کند. این معنای زیربنا و روبناست، با این توضیح مناسبت اقتصادی و مادی زیربنا و اصل زندگی انسان، و انسانیت و مناسبات اخلاقی و انسانی او فقط روبنا و ظاهر و فرع است و از خود هیچ اصالتی ندارد، آنها بعدا نزاع جبری در تاریخ بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار را عامل انقلاب نهایی در تاریخ و جامعه بی طبقه می دانند.

 شهید مطهری می گوید: ما اصلا معتقد نیستیم که انسانیت انسان فقط انعکاسی باشد از مناسبات اقتصادی انسان. ما می گوییم انسانیت انسان، زیر بنا است و آن مناسبات مادی و اقتصادی رو بنا است، آن بینشهای انسانی است که مناسبات را به وجود می آورد.

ما در تاریخ اسلام بهترین مثال ها را داریم در تاریخ اسلام برخی از بزرگترین ثروتمندان به پیامبری که پایگاه او، ضعفاء و فقرا بودند ایمان آوردند، اسلام توانست هم ثروتمندان و هم فقرا را مخاطب قرار دهد و از بین تمام طبقات افرادی به اسلام گرویدند پس این طور نیست که رفتار هر کس را لزوما طبقه اش بسازد.

مارکسیست می گوید وقتی تو کارگری، وقتی تو تحت امر یک ملاک یک املاک دار، یک فئودال، یک کسی که سرمایه دار است، کار می کنی تو یک وجوه انسانی خواهی داشت که گریزی از آن نیست وقتی هم که تو سرمایه داری یک وجوه انسانی داری که باز گریزی از آن نیست. شهید مطهری می گوید:ما گریز داریم. ما معتقدیم زیر بنای انسان، انسانیتش است و چون معتقد به حیثیتی هستیم به نام فطرت. معتقدیم انسان در هر طبقه ای به دنیا بیاید چون یک واقعیتی دارد که این واقعیت ربطی به نقطه اقتصادیش ندارد و این ذاتی است؛می تواند علیه طبقه خودش قیام کند و رفتاری مغایر با طبقه اش انجام دهد و انسان لزوما در چنبره ی  وضعیت طبقه اش اسیر نیست.

البته ما نمی گوییم که طبقات روی رفتار انسان تاثیر نمی گذارند ما منظورمان این است که فقط طبقه نیست که تعیین کننده است، یعنی جبر طبقاتی را اصلا نمی پذیریم، ما یک حقیقتی داریم به نام فطرت که این حقیقت تغییر نمی کند، ذاتی است. و چون این را داریم و چون فطرت الهی است.می تواند علیه طبقه خود قیام کند.

نسبیت اخلاق انسانی توسط مارکسیست ها

 مارکسیست ها یک حرف کلی داشتند، می گفتند برای انسان دنبال اخلاقیات مستقل نگردید زیرا اخلاقیات نتیجه ی مناسبات اقتصادی است. مناسبات اقتصادی تغییر کند اخلاقیات هم تغییر می کند لذا قائل به نسبی بودن اخلاق هم شدند می گفتند در هر طبقه ای و در هر دوره ی تاریخی یک چیزی اخلاقی است. اصلا اخلاقیات نتیجه آن وضعیت مادی است که در آن هستیم.

نظر شهید

 ولی ما می گوییم انسانیت انسان حقیقتِ انسانی اوست که می تواند تعیین کند که روبنا یعنی حیوانیت انسان، چطور عمل می کند. کنترل کند تعدیلش کند. بالا ببرد , پایین ببرد.

صفحه ۱۳ :"آنچه امروز مطرح است جنبه جامعه شناسانه دارد نه جنبه روانشناسانه, از دیدگاه جامعه شناسی مطرح می شود نه از دیدگاه روان شناسی, و از این رو شکل بحث به این صورت است که در میان نهادهای اجتماعی آیا نهاد اقتصادی که مربوط به تولید و روابط تولیدی است اصل و زیر بنا, و سایر نهادهای اجتماعی- بالاخص نهادهایی که انسانیت انسان در آن تجلی یافته است- همگی فرع و روبنا و انعکاسی از نهاد اقتصادی است؟ آیا علم و فلسفه و ادب و دین و حقوق و اخلاق و هنر در هر دوره ای مظاهری از واقعیتهای اقتصادی بوده و از خود به هیچ وجه اصالتی ندارد؟"

نیچه می گوید دین را ضعفا راه انداختند چون طبیعت عالم این گونه است که آنکه قدرتمندتر است ادامه حیات باید بدهد ضعفا دیدند اینطور از بین می روند، آمدند چیز جعلی به نام دین ساختند یک چیز جعلی ساختند به نام عدالت که با آن بتوانند کمی اغنیا را تعدیل کنند، مارکسیست ها بر عکس می گویند دین اتفاقا ساخته و پرداخته طبقه سرمایه دار است برای حفاظت از طبقه خودش . لذا می گویند تو در آن طبقه به این معنا دین را داری , اخلاق را داری و به این معنا هنر را داری و فقط به خاطر حفاظت از منافع طبقاتی اعتقادات دینی به وجود آمده است.

نسبیت در واقع گرایی نتیجه نظریه ی طبقاتی ص ۱۴

ایشان در ادامه اشکال جالبی به این نظر می گیرند و می گویند:

ص ۱۴:  "طبق این نظریه نه تنها اصالت گرایشهای انسانی- اعم از حقیقت گرایی, خیرگرایی, زیبا گرایی و خداگرایی نفی می شود, اصالت واقع گرایی دید انسان درباره جهان و واقعیت نیز نفی می شود, زیرا هیچ دیدی نمی تواند فقط "دید" باشد, بیطرفانه باشد, هر دیدی یک گرایش خاص مادی را منعکس می کند و جز این نمی تواند باشد."

ایشان می گویند طبق نظریه مارکسیست ها، نه تنها حیث جامعه شناسانه و رفتاری انسان محصول مناسبات اقتصادی است، بلکه حتی واقعیت سنجی و واقعیت یابی هم نمی تواند یک واقعیت یابی بیطرفانه باشد، چرا؟ ایشان به مارکسیتها می گویند شما یک مبنایی دارید که در آن می گویید انسانیت انسان، دین، فلسفه, اخلاق و همه چیز یک انعکاسی از روابط اقتصادی است، چون انسان در این روابط است، به این چیزها معتقد است، شهید مطهری می گوید اگر این را گفتید در اصل واقعیت هم دیگر نمی توانید بی طرفانه قضاوت کنید. چرا؟ چون تمام قضاوت ها نیز متاثر از همان دوران و طبقه ای است که انسان در آن زیست کنید، اگر این را گفتید در اصل واقعیت هم نمی توانید دیگر بیطرفانه باشید چرا؟ چون واقعیت سنجی، متاثر از همان طبقه و همان روابط است یعنی این نگاه که انسانیت انسان روبنا شود نه تنها اخلاق را نسبی می کند بلکه واقعیت هم نسبی می شود و دیگر هیچ قضاوت بیطرفانه و عادلانه در مورد واقعیت محقق نمی شود لذا هر کسی هر حرفی بزند حرف او نسبی است به نسبت  آن طبقه ای که در آن زندگی می کند. و البته این حرف دامن مبنای مکتب مارکسیسم را هم می گیرد که شهید مطهری در کتاب جامعه و تاریخ، مفصل نقد خواهد کرد.

در ادامه شهید مطهری می فرمایند:

ص۱۴: "عجب این است که برخی از مکاتب که چنین نظر می دهند, در همان حال از انسانیت و انسان گرایی و اومانیسم دم می زنند" !!!

شهید مطهری می گویند جالب است که ادعا اومانیستی است اما انسان را تبدیل به یک حیوان کرده است.

تبیین زیربنا بودن انسانیت با استفاده از نظریه ی حرکت جوهری

 ایشان سپس نکته ای مهم را در مورد تبیین زیربنا بودن انسانیت در انسان در نگاه اسلامی بیان می کند، در این مطلب و توضیح است که شهید مطهری یک مطلبی را از فلسفه اسلامی می آورند که خیلی هم زیبا و مهم است:

ص ۱۴:"حقیقت این است که سیر تکاملی انسان از حیوانیت آغاز می شود و به سوی انسانیت کمال می یابد  این اصل هم درباره فرد صدق می کند و هم درباره جامعه. انسان در آغاز وجود خویش جسمی مادی است. با حرکت تکاملی جوهری تبدیل به روح یا جوهر روحانی می شود. "

به ساده ترین توضیحی که می توان گفت این است که: ابتدا در فلسفه می گفتند حرکت در عالم داریم، ولی این حرکت فقط در ظواهر است یعنی حرکات کمی و کیفی داریم، یک شیء حرکت کمی می کند بزرگتر می شود و یا جا به جا می شود (همان حرکت مکانیکی)، یک سیب حرکت کیفی می کند از حالت نارس بودن رسیده می شود و رنگ و بوی آن متفاوت می شود. ولی آیا حقیقت اشیاء و موجودات هم حرکت دارد؟ آیا علاوه بر ابعاد و مکان و کیفیات، ذات اشیاء هم حرکتی دارد؟ تا قبل از ملاصدرا فلاسفه منکر این معنا بودند ولی صدرا آمد و گفت اساسا همه ی حرکات کمی و کیفی به این علت است که ذات و حقیقت اشیاء همواره در حرکت است، جوهر و گوهر اشیاء در حرکت است لذا ایشان فرمود ما یک حرکتی داریم که به آن حرکت جوهری می گویند. یعنی حقیقت اشیاء در حال حرکت است، در انسان هم که در عالم ماده است حقیقت انسان و نه فقط رنگ و اندازه و ابعادش در حال حرکت است و حرکتش به سمت عالم بالا است به سمت روحانی تر شدن و معنوی تر شدن است و مسیر تکامل انسان و میزان انسانیت انسان هم در این حرکت است که معنا پیدا می کند، ما در کالبد ماده قرار گرفته ایم ولی واقعیت ما مادی نیست و انسان حقیقتی غیر مادی دارد که با این حرکت این حقیقت که انسانیتش به اوست بیش از پیش محقق می شود، لذا می گوید انسان زمانی که به دنیا می آید جسم است و فرقش با حیوانات این است که قوه ی روحانی دارد. با حرکت جوهری این جسم کم کم حقیقتش روحانی می شود ،تا به آنجا که فقط می شود یک حقیقت مجرد از ماده. شهید مطهری و ما در فلسفه اسلامی قائل هستیم که انسانیت انسان اصل است. گر چه جسمانیت انسان قبل از انسانیت باشد.

روح اصل است اما نفس انسان در یک بستر زمانی وسعت پیدا می کند و بالاتر می رود و روحانی تر می شود هر چه انسان بیشتر قوت روحانی پیدا کند, بیشتر به سمت عوالم بالاتر حرکت می کند.

ایشان در ادامه بیان می کنند که هر چه این حقیقت انسانی قوی تر شود احاطه و کنترل بیشتری بر حیث مادی انسان پیدا میکند، و کم کم نفس انسان به حالت استقلال می رسد و دیگر او آمر و حاکم بدن و خواست های مادی می شود و دیگر هرگز انعکاسی از مناسبات مادی نخواهد بود، بلکه مسلط بر آن خواهد شد و همه حیث های او تابعی از این حقیقت انسانی می شود پس در این نگاه زیربنای اساسی حرکت انسان، انسانیت اوست و حیث اقتصادی و مادی او در این افق تابع حقیقت انسانی او خواهند شد، پس با این نگاه انسان امکان خلاصی از محیط مادی و مناسبات اقتصادی زمانش را داراست و هیچ جبری بر او حاکم نیست و میتواند علیه وضع موجود در هر طبقه ای که باشد انقلاب کند و مصلح باشد.

استفاده شهید از مفروضات اثبات شده

ایشان در این باب و در برخی موارد دیگر در این کتاب از مباحثی استفاده می کند که در فلسفه اثبات شده یا جزو معارف دینی ماست، همانطور که قبلا عرض شد ایشان در مقام بیان تصویر جهان بینی اسلامی هستند نه اثبات آن، مرحله ی اثبات به طور مفصل در فلسفه و کلام بررسی خواهد شد. شهید مطهری در مجموعه مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی، تصویر بسیار خوبی از اسلام ارائه می دهند و نشان می دهند در تمام موارد مورد نیاز بشر اسلام معارف تام و محکمی دارد که البته در جای خودش اثبات شده است پس در این کتاب لزوما نباید دنبال اثبات تمام مطالب گشت و گرنه باید با کتابی چند هزار صفحه ای مواجه می شدیم.

 

جلسه ششم

انسانشناسی – 26/01/95

نظریه اجتماعی اسلام در این باب

  صفحه ۱۵ "تکامل جامعه نیز عینا به همان صورت رخ می دهد که تکامل روح در دامن جسم ….. نطفه جامعه بشری بیشتر با نهاد های اقتصادی بسته می شود، جنبه های فرهنگی و معنوی جامعه به منزله روح جامعه است. همانطور که میان جسم و روح تأثیر متقابل هست؛ میان روح جامعه و اندام آن یعنی میان نهادهای معنوی و نهادهای مادی آن چنین رابطه ای برقرار هست"

پایان تاریخ از نظر اسلام

ما در فرد قائل شدیم که حقیقت فطری اش که سوی الهی د ارد، می تواند بر همه اتفاقات دیگر فائق بیاید و همینطور دانستیم که حقیقت انسان مادی نیست  و حقیقت انسان است که مناسبات مادی را می تواند بسازد و می سازد

شهید می فرماید در مورد جامعه ی بشری نیز همین اعتقاد را داریم، درست است که جامعه بشری در آن فساد است، کژی ها هست، مشکلات اقتصادی و ظلم و جور و سیاهی هست؛ ولی این جامعه هم یک نیرویی دارد، یک حقیقتی دارد که این نیرو کاری می کند که پایان تاریخ اجتماع هم توحیدی باشد نه پایان تاریخ لیبرالیستی که امثال فوکویاما پیش بینی می کردند و نه مارکسیستی.

 اینجا هم شهید مطهری در صدد ایجاد تصویر جهانبینی اسلامی است و این دیدگاه را ما از قرآن آورده ایم، ما قائلیم که جامعه بشری درست است که در فضای مادی متبلور می شود و روابط، روابط بسیط و مادی اند ولی در نهایت خودش به کمال می رسد یعنی ما برای جامعه نیز قائل به نوعی فطرت هستیم که کار خود را در مسیر نهایی اش انجام خواهد داد.

 شهید مطهری این مطلب را از جلد چهارم تفسیر المیزان استفاده می کند، آنجا علامه طباطبایی می گوید: سُنی باشی یا شیعه فرقی نمی کند، من با قرآن برای شما ثابت می کنم که پایان تاریخ توحیدی است. یعنی اتفاقات تاریخی به خاطر فطرت انسان به سمتی خواهد رفت که در همین عالم ماده کمال عدل ممکن حکم فرما بشود و توحید حرف آخر را بزند، پایان تاریخ جامعه ی بی طبقه ی مارکسیستی یا لیبرال دموکراسی لیبرالیستی نیست، اسلام هم بر مبنای اصول خودش پیش بینی واضح و مشخصی بر مبنای حقیقت انسان از پایان تاریخ کرده است، در این پیش بینی با تمام فراز و فرودها پایان تاریخ از آن صالحین و موحدین خواهد بود.

 صفحه ۱۵: "همانطور که سیر تکاملی فرد به سوی آزادی و استقلال و حاکمیت بیشتر روح است سیر تکاملی جامعه نیز چنین است"

از نظر شهید مطهری آزادی ای که غربی ها می گویند: یعنی اسارت ( ایشان در مقاله اول آزادی معنی توضیح می دهند)، چون استقلال فردی و اجتماعی و در نتیجه آزادی هرگز با اسارت در تمایلات و مناسبات مادی قابل تحقق نیست، چطور می شود انسانی که در تمام شوون مادی اسیر هوای نفس خودش است، ادعای آزادی کند و حتی سایرین را به چنین آزادی ای تشویق کند، این نوع از آزادی در واقع نوعی اسارت پنهان انسان است.

 صفحه ۱۶: "طبق این نظریه، جنبه انسانی انسان به علت اصالتش، همراه و بلکه مقدم بر تکامل ابزارهای تولیدیش تکامل یافته و بر اثر تکامل، تدرجا از وابستگی اش و تأثیر پذیریش از محیط طبیعی و اجتماعی کاسته و بر وارستگیش که مساوی است با وابستگی به عقیده و آرمان و مسلک و ایدئولوژی و نیز تأثیر بخشیش یر روی محیط طبیعی و اجتماعی افزوده است و در آینده هر چند بیشتر به آزادی کامل معنوی یعنی استقلال و وابستگی به عقیده و ایمان و ایدئولوژی خواهد رسید."

می گوید: جامعه می تواند به یک جایی برسد که مناسبات اقتصادی با توجه به مناسبات معنوی مطرح شود. یعنی اگر شما در حوزه اقتصادی بخواهید کار بزرگی انجام بدهید، شما ورودتان در سرمایه گذاری، کار، اشتغال، کسی را به کار گرفتن، به کسی دستمزد دادن، همه اش بر مبنای حقیقت روحانی انسان است. یعنی شما اول به این حقیت نگاه می کنید، بعد مزد را می دهید، بعد برنامه ریزی اقتصادی می کنید. در حالیکه عالم لیبرالیسم، اول نگاه می کند به مبنای لیبرالیسم که سود بیشتر است ابتدا سود بیشتر و فربه تر شدن بیشتر صاحب سرمایه مد نظر است و همه ی مناسبات با آن تنظیم خواهد شد.

ارزش کتاب نظام حقوق زن در اسلام در توضیح ظلم لیبرالیسم

کتاب نظام حقوق زن در اسلام را اگر بخوانید می گوید چرا اروپا رفت به سمت بی حجابی؟ یکی از دلایل مهمش نیروی کار ارزان بود. زنان ارزان کار می کردند. آن شرکت می خواست برای بسته بندی اش مرد استخدام کند. این مرد خانواده داشت و اینها مجبور بودند بیش از این پول بگذارند. مثلا اگر به زن ۲۰۰ دلار در ماه می داد، به مرد باید ۵۰۰ دلار دستمزد می دادند. آمد به زن گفت چرا دنبال حقوق خودت نیستی؟ چرا دنبال اشتغال نمی روی؟ چرا در خانه نشسته ای؟ مگر تو در صنعت و اقتصاد این کشور سهیم نیستی؟ نگاهش اصلا زن نیست اصلا مساله اش حقوق زن نیست در لیبرالیسم ظاهر حرفشان این بود که زن حق دارد و حقوقی دارد. بیاید در اجتماع ظاهر شود و در خانه ننشیند ولی باطناً این است که این شرکت می خواهد تولیدش را با دوبرابر سود و نصف هزینه عرضه کند، اینجا مناسبات مادی جامعه کاملا تحت مبانی مادی و نفسانی قرار میگیرد پایان تاریخی که اسلام از آن سخن می گوید در نقطه ی مقابل این معناست.

شهید مطهری می گوید: جامعه می تواند به آنجا برسد که نگاه حاکم یک نگاه معنوی باشد؛ بعد می خواهد در حوزه اقتصادی اقدام کند، فقط نمی گوید من چطور سودم بیشتر می شود. می گوید این جامعه به وسیله این اقتصاد چطور صالح تر بشود. چطور معنوی تر بشود. چطور پاک تر بشود. در آن جامعه وقتی که زن بخواهد اشتغال داشته باشد که در نص اسلام اشتغال زن را داریم.

در اروپا شاید صد سال باشد که زن مالکیت خصوصی دارد. یعنی این موبایل مال من است به نام من است این خانه مال من است اما در اسلام (در قرآن) داریم که: زنان به ان مقداری که اکتساب کنند، پول مال خودشان است. حالا اگر کسی بخواهد مدل زندگی اجتماعی راه بیندازد که حقیقت آن بر اصالت روح است، نه بدن. این آدم چه کار می کند. این هر وقت بخواهد نظام اقتصادی بر پا کند ( اینها مبنای تمدن اسلامی و مبنای علوم انسانی است ) هر وقت نگاه اقتصادی می خواهد بکند، می خواهد نگاه اجتماعی کند؛ می خواهد در کشور بگوید که ما، در کشورمان تولید ناخالص ملی باید بیشتر شود. نیاز به گردشگر داریم ( ترکیه آنتالیا راه می اندازد ) یعنی یک محل فسق و فجور و فساد به وجود می آورد که در آمدهای گردشگری برود بالا. کاری به تبعات دنیایی این کار نداریم. او وقتی به مشکلات اقتصادی اش نگاه می کند، سود مادی آخر کار را می بیند. لذا عملش هم یک عمل مادی است. لذا اکر هم به او بگویی که چرا جزیره فلان در کشور تو شده محل فساد، به تو می خندد و می گوید: یعنی چه ؟ می خواهم تولید ناخالص ملی من برود بالا.

شهید مطهری حرفش این است: جامعه ای که نگاهش این نیست، وقتی به این مسأله می رسد، می گوید من باید کار را در جامعه راه بیندازم. من باید کاری کنم که سرمایه ها در جامعه نخوابد. اگر سرمایه ها را به کار بیندازد کشاورزی ۱۰ تا کشاورزی که ضعیفند راه بیفتد با کشاورزی هر کشاورز، ۱۰ نفر از بچه ها و بچه های فامیلش شاغل می شوند ولی برای هیچ کدام از این اهداف انسانیت زن یا مرد را فدا نمی کنم و اتفاقا زندگی مادی موفق تری را هم رقم خواهم زد.

 مثلا در اسلام اکتناز ( انباشت پول راکد) نداریم و شرعی نیست. اسلام طرفدار گردش سرمایه است به نفع رفاه تمام مسلمین است.

 در اسلام تکامل روحی و روانی نیروی کار مهم است، اسلام می گوید: چطور کاری کنیم که این نیروی کار مسلمان در کنار کار، اعتماد به نفسش بالاتر برود در خانواده اش سرخورده نشود. قوتی بدست بیاورد و در عبادتش جلوتر برود، زمان کافی برای سیر معنوی اش داشته باشد و هرگز طماع هم نباشد.

شهید مطهری در واقع می فرماید در نگاه اسلام جامعه نهایی این جامعه است. لذا در جامعه مهدوی شما وقتی می خواهید خرید کنید. هر جنسی که می خرید، هم تو مطمئنی که او بیشتر از مقدار آن را نفروخته است؛ هم او مطمئن است که حقش را درست پرداخته ای، جامعه نهایی کنترلهایش صرفا دوربینی و جزائی نیست.

در مورد طوفان کاترینا در آمریکا تحقیق کنید، که عواقبش چه شد، فقط چند روز  پلیس در کار نبود آن زنجیره قانونی قوی غربی نبود ببینید چه شد! آمار تجاوز و تعدی را در آن چند روز ببینید به چد حد بود!

در دنیا ببینید همین سوئد که داعیه آرامش غربی را دارد یکی از بالاترین این آمارها را در تجاوز جنسی دارد، دنیا را فقط با زنجیرهای قانونی مادی نمی شود بست، اساس زندگی دنیوی انسان در اسلام این گونه نیست.

شهید مطهری و انسان آینده

(صفحه ۱۶): "انسان در گذشته با اینکه از مواهب طبیعت و مواهب وجود خود کمتر بهره مند بوده بیشتر اسیر و برده طبیعت و هم اسیر و برده حیوانیت خود بوده اما انسان آینده در عین اینکه از طبیعت و از مواهب وجود خود بیشتر بهره برداری خواهد کرد، از اسارت طبیعت و از اسارت قوای حیوانی خود بالنسبه آزادتر و بر حاکمیت خود بر خود و بر طبیعت خواهد افزود.

بنابراین نظر، واقعیت انسانی، هر چند همراه و در دامن تکامل حیوانی و مادی او رخ می نماید، به هیچ وجه سایه و انعکاس و تابعی از تکامل مادی او نیست. خود واقعیتی است مستقل و تکامل یابنده، همانطور که از جنبه های مادی اثر می پذیرد، در آنها تأثیر می کند. تعیین کننده سرنوشت نهائی انسان سیر تکاملی اصیل فرهنگی او و واقعیت اصیل انسانی اوست نه سیر تکاملی ابزار تولید. این واقعیت اصیل انسانیت انسان است که به حرکت خود ادامه می دهد و ابزار تولید را همراه سایر شؤون دیگر زندگی متکامل می کند. نه اینکه ابزار تولید خود به خود متکامل می شود و انسانیت انسان به مانند ابزاری توجیح کننده نظام تولیدی تحول و تغییر می پذیرد. و از این رو نام تکامل را دارد که توجیح کننده نظام تولیدی متکامل تری است."

انسان آینده متعهد به این حرفها است. وقتی که رسید به آن هدفش، وقتی که واقعا معنوی شد، هم از طبیعت استفاده می کند. درست استفاده میکند و هم در عرصه نسبتش با طبیعت اسیر طبیعت نیست. بر همه اینها حاکم است. لذا انسانی معنوی است. جامعه معنوی جامعه مصرف گرا نیست، این جامعه بر مناسبات مادی مسلط است ولی از آن غافل نیست، در مورد آن سخن می گوید و گره هایش را می گشاید ولی هرگز اسیر آن نیست در این جامعه ارزش گزاری ها را نه حساب های بانکی بلکه قوت معنوی و ایمان افراد تعیین می کند در این باب بحث ها مفصل است، این بحث خودش کلیدی در مورد ایجاد تمدن نوین اسلامی و مسائل مربوط به مهدویت است که باید مستقلا به آن پرداخت.

پس سر فصل بحثهای ما :

۱ – تفاوتهای انسان در حوزه های گرایش و بینش با حیوان

۲ – بدست آوردن ملاک تمایز انسان و حیوان (علم و ایمان)

۳ – نسبت سنجی بین حقیقت مادی انسان و حقیقت انسانی اش که کدام اصل است و کدام فرع است. در مقابل مارکسیستها و حتی لیبرالیستها.

(مطلب دوم در کتابخوانی :۱- شناخت ابعاد متن. ۲- یافتن ارتباطات منطقی در متن. )

 

 

فصل دوم

علم و ایمان

 

 (صفحه ۱۹): "رابطه انسانیت انسان و حیوانیت او، به عبارت دیگر رابطه زندگی فرهنگی و معنوی انسان را با زندگی مادی او دانستیم"

چرا شهید مطهری در اینجا می گوید رابطه علم و ایمان. این چه ربطی به کتاب انسان و ایمان دارد ؟ ربط این بحث با بحثهای قبلی چیست ؟

شهید مطهری پس از این که تمایز انسان و حیوان را در علم و ایمان توضیح داد، اکنون به مساله بسیار مهمی که ما هم در مقدمات بحث مفصل به آن پرداختیم، می پردازد. و آن بحث رابطه ی علم و ایمان از نگاه اسلام است. این مطلب از آن جهت که در غرب بسیار پر اهمیت شد و بعدها به صورت مغالطه وار برای ما مطرح شد، لذا بحث از آن برای ما بسیار مهم است.

ما وجه تمایز انسان و حیوان را بدست آوردیم. حالا می خواهیم ببینیم آیا می شود که انسان فقط یکی از اینها را داشته باشد و یکی را جایگزین دیگری کند؟

شهید مطهری می فرمایند: آیا علم و ایمان جانشین یکدیگر می شوند ؟ آیا این دو (که هر دو تمایز ساز با حیوان بودند) می توانند روبروی هم قرار بگیرند، آیا متعارض با هم هستند یا خیر؟ ما در اینجا مواجه با جهان مسیحیت هستیم که همانطور که قبلا عرض شد تعارض روشن و شدیدی میان علم و ایمان در متن مقدس و سنت کلیسایی خود حس می کردند.

(صفحه ۱۹): "روشن شد، انسانیت در انسان اصالت و استقلال دارد، صرفا انعکاسی از زندگی حیوانی او نیست. و هم معلوم ش که علم و ایمان دو رکن از ارکان اساسی انسانیت انسان است. متأسفانه در جهان مسیحیت، به واسطه برخی قسمتهای تحریفی عهد عتیق ( تورات) اندیشه ای در اذهان رسوخ یافته است که هم برای علم گران تمام شده و هم برای ایمان. آن اندیشه، اندیشه تضاد علم و ایمان است. ریشه اصلی این اندیشه همان است که در عهد عتیق، سفر پیدایش آمده است. "

این مطلب و بحث در مورد تعارض علم و ایمان در کلیسا در مقدمه مطالب ذکر شد که مراجعه بفرمایید

صفحه ۲۰: "همین برداشت است که تاریخ تمدن اروپا را در هزار و پانصد سال اخیر به عصر ایمان و عصر علم تقسیم می کند، و علم و ایمان را ذر مقابل یکدیگر قرار می دهد."

شهید مطهری می گوید: یک تاریخ تمدن در اروپا داریم که تقسیم شده به عصر ایمان و عصر علم که در هر کدام تقریبا دیگری مرده است تقریبا خبری از او نیست متفکرین بعد از رنسانس نام عصر ایمان را عصر تاریکی (Dark Ages) و عصر بعد از آن را روشنی و نوزایی می گذارند.

صفحه ۲۰ "در صورتی که تاریخ تمدن اسلامی تقسیم می شود به عصر شکوفایی که عصر علم و ایمان است و عصر انحطاط که علم و ایمان توأما انحطاط یافته اند. ما مسلمانان باید خود را از این برداشت غلط که خسارتهای جبران ناپذیر بر علم و بر ایمان و بر انسانیت وارد کرد بر کنار بداریم و کورکورانه تضاد علم و ایمان را امری مسلم تلقی نکنیم."

در صورتی که در تاریخ تمدن اسلامی تقسیم شده است به

۱ – عصر شکوفایی علم و ایمان

۲ – عصر افول (انحطاط) علم و ایمان.

یعنی در اسلام هر گاه ایمان شکوفا بود علم نیز شکوفا بود و هرگاه ایمان افول کرد علم نیز غروب کرد. اینجاست که شهید می فرماید ما باید خود را از این برداشت غلط برکنار بداریم چون اساس مغالطه ای که نگاه اسلامی ما را تهدید میکند از اینجا نشات می گیرد.

نمونه ای از هم نشینی علم و ایمان در اسلام در قضیه اندلس

 ما در اسلام می بینیم تا هر وقت که قرآن در متن زندگی است قوت علمی داریم. زمانی اسلام تنگه جبل الطارق که رد می شود، اسلام تا همین شهر بارسلونا، کردوبا در اسپانیا و حتی لیون در فرانسه را میگیرد، با این که همان اسلام هم در دست حاکمان عادل نبود ولی چون باز ظهوراتی از حقیقت اسلام و قرآن در آن عصر نزد مردم بود اسلام هم فتوحات اقلیمی شگفت انگیز و هم پیشرفت های علمی و فنی عجیب داشت خود اروپایی ها به این دوران از تاریخ مسلمین دوران طلایی می گویند (Islamic Golden Age) اسلام نصف اروپا را می گیرد که هنوز آثارش در جنوب اسپانیا هست. و چنان تمدن شگرفی در اندلس تاسیس می کند که بقایای علمی و معرفتی ان تا امروز باقی است این در حالی بود که ایمان مذهبی هنوز در میان مسلمانان به قوت وجود داشت و جالب اینکه این ایمان هیچگاه نهی کننده از علم نبود.

مسلمانان چند صد سال در آنجا بودند. بعد از مدتی مسیحیان برای بازپس گیری آن سرزمین ها نه از راه نظامی بلکه از راه تضعیف ایمان وارد شدند چون حتی آنها فهمیده بودند که در فرهنگ اسلامی علم و ایمان با هم بالا می روند و با هم سقوط می کنند پس اگر ایمان را به سقوط می کشاندند علم و تمدن مسلمین نیز زمین گیر میشد که همین کار را هم کردند. یک تهاجم فرهنگی بزرگ که باید مفصل در باب این تهاجم فرهنگی در اندلس مطالعه و تحقیق کرد.

مورخین می گویند که در نتیجه ی این حمله ی ایمانی و فرهنگی نمانده بود پسر مسلمانی مگر اینکه معشوقه ای اروپایی و مسیحی ای داشت؛ و نمانده بود جوان مسلمانی مگر اینکه در شراب خانه ها بود مشغول خماری بود.

بحث نفوذ که حضرت آقا مطرح می کنند از این قبیل است، گر می خواهید بفهمید بروید داستان اندلس را بخوانید.

می گویند یکی از حاکمان مسلمان تحت تاثیر مراودات فرهنگی غلط با مسیحیان چنان تحت تاثیر بود که نقل می کنند روزی در کنار قصر خود که نزدیک ساحل بوده است، میبیند یک دختر زیبای مسیحی عبور می کند. چنان شیفته ی او می شود که بدون اینکه اصلا کفش بپوشد می رود و او را به قصرش می آورد. این خبر را به بزرگان مسیحی می دهند. آنها می گویند: دیگر کار اسلام تمام شد.

 بعد حمله کردند. از شمال اروپا تا جنوب اروپا را شخم زدند و مسلمانان را قلع و قمع کردند.شهید مطهری از قول گوستاو لوبون نقل می کند که ۱۰۰ هزار بچه و زن مسلمان را گفتند شما آزادید می توانید بروید، ما فقط با مردها کار داریم یک مقدار که رفتند جلو، تمان ۱۰۰ هزار نفر را قتل عام کردند، برای تمسخر و تحقیر.

گستاولوبون می گوید: شاید در تاریخ کشتاری بزرگتر از کشتار آنجا وجود نداشته باشد. شاید آدم سوزی بزرگتر از آن نداشته باشیم.

ما هر چه در انسانشناسی می خوانیم به نوعی به این بحث نفوذی که الان در کشور خودمان هم مطرح است مربوط می شود.

 (صفحه ۲۰ و ۲۱)(پاراگراف ۳ و ۴ و ۵ و ۶) " ما اکنون می خواهیم با یک بینش تحلیلی وارد این مسأله بشویم و با دیدی عالمانه به بحث بپردازیم که آیا واقعا این دو وجهه و دو پایه انسانیت هر یک به دوره ای و عصری تعلق دارد ؟. ..

.. . این همان مسأله ای است که بعدا تحت عنوان جهان بینی درباره آن گفتگو خواهیم کرد."

پس ما دنبال یک نگاه محققانه ایم که بدانیم واقعا اینها عصری اند. عصری داریم، عصر علم؛ که اگر علم آمد، دیگر ایمان نمی تواند ظهور داشته باشد و اگر ایمان بیاید علم باید برود؟

تعارض علم و ایمان در نگاه متفکرین غربی

همانطور که عرض شد برخی بزرگان فلسفه ی غرب هم چنین نظراتی داشتند مانند بحث ادوار سه گانه اگوست کنت که مفصل بحث شد و دیدیم که او می گفت دوران خدایان با این که دوران ایمان است ولی دوران ترس و جهل و عدم علم است. چون تحقیقات علمی نکرده بود، نمی دانست که آتش، خسوف و کسوف، زلزله و. . دلایلی دارند برای توجیه آن خداسازی می کردند و ایمان سازی می نمودند.

راسل: در کتاب "چرا مسیحی نیستم" می گوید: اعتقاد به خدا و دین محصول دو چیز است. ۱ – جهل ۲ – ترس

همین تفکرات است که گاهی در کشور ما و در دانشگاه های ما وارد می شود و بدون بررسی اسلام و بدون فهم درست تاریخی قضاوت هایی غلط و پر از تناقض به وجود می آورد.

حرف شهید این است که آیا انسان همیشه باید یا در علم افول داشته باشد یا در ایمان؟ یعنی اگر بخواهی مؤمن باشی باید یک آدمی باشی که نسبت به حقایق عالم جاهل باشی و اگر می خواهی نسبت به حقایق عالم، عالِم باشی باید ایمانت را بگذاری کنار آیا واقعا این طور است؟

شهید در ادامه می فرماید هر ایمانی مبتنی و حاصل بر یک تفکر خاص و برداشت ویژه از جهان و هستی است که به آن "جهانبینی" می گویند.

خیلی از برداشتها برای انسان می تواند ایمان ساز باشد.

یکی از برداشتش این است که شیطان قدرت مطلق عالم است. ایمان می آورد، کلیسا برای شیطان می زند، یکی ایمان دارد که بودا می تواند نجاتش دهد، یکی برداشتش از عالم تناسخ است.کسی به مطلب دیگری ایمان می آورد ولی تمام این ایمان ها حاصل برداشت های درست یا غلط بشر از هستی است.

از اینجاست که شهید مطهری روشن می کند که این طور نیست که هر برداشتی از عالم مبنای منطقی داشته باشد. پس خود برداشتها که از هستی داریم، تقسیم می شوند به منطقی و غیر منطقی.

ادعای اسلام در نسبت علم و ایمان

ما ادعا داریم، که ما یک تفکر و برداشتی از عالم داریم که ایمان کاملی می سازد و علاوه بر آن تفکر و برداشت ما منطقی است یعنی برداشت ما و جهان بینی ما مطابق با واقعیت عالم است. پس جهانبینی ای داریم که یک ایمان خیلی محکمی درست می کند و آن جهانبینی مبتنی بر مبنای منطقی است و از آن طرف اعتقاد داریم که این جهانبینی ایمانی درست می کند که با زندگی مادی در تعارض نیست. اگر این را روشن کنیم تمایز حقیقی انسان و حیوان و در واقع انسانیت انسان فقط در مکتب نجات بخش اسلام به کمال خود خواهد رسید.

 

 

آیا جهان بینی مطابق واقع ممکن است؟

سوال اصلی: آیا نوعی تفکر و برداشت از جهان و نوعی تفسیر از هستی، وجود دارد که هم از ناحیه علم و فلسفه و منطق حمایت شود و هم بتواند زیر بنائی استوار برای ایمانی سعادتبخش باشد ؟

شهید مطهری می گوید: من دوگانۀ عصر علم و عصر ایمان را با یک راه حلی برای شما حل می کنم. اگر روشن شد که چنین جهانبینی و برداشتی نسبت به عالم داریم که هم منطقی و مطابق با واقع است و هم می تواند ایمان زا و آرمان بخش باشد، دیگر تقسیم بندی تاریخ را به عصر علم و عصر ایمان، و در نتیجه نمایش تعارض بین این دو از اساس غلط خواهد شد  چون در این نگاه ایمان از یک حقیقت فلسفی و واقعی ناشی شده است که اصلا تعارضی با برداشت های علمی ندارد. راه حل همۀ آنهایی که علم و ایمان را تعارض می بینند، این است که به چنین جهانبینی ای بتوانند برسند. و از این جا در می یابیم که آن سنخ ایمان هایی که مخالف عقل صریح بشر بوده اند اساسا ایمان حقیقی و منطبق با واقع نیستند و بعد ها خواهیم دید آن "علم" هایی که ادعای درست بودن در مورد آن می شود ولی با ایمانی که مبنای درست دارد در تعارض هستند در واقع جهل هستند نه علم پس اساسا دوگانه ی علم و ایمان دو گانه ی درستی نیست.

(صفحه ۲۱) "پاراگراف ۲ و ۳: ناحیۀ دیگر، ناحیۀ تأثیرات علم از یک طرف و ایمان از طرف دیگر بر روی انسان است آیا علم به چیزی می خواند و ایمان به چیز دیگری ضد ان ؟. ..

.. . علم جهان را با انسان سازگار می کند و ایمان انسان را با خودش"

 

 

آیا مطلبی در اسلام هست که قابل بحث عقلی نباشد؟

سوال: در اسلام هم مسایلی هست که با عقل نمی توان قبول کرد. مانند مطالبی که شهودی هستند و در اسلام می گویند باید به آنها ایمان داشته باشی.این هم در احکام دیده می شود و هم در برخی عقاید، آیا این همان اشکال مسیحیت نیست؟

پاسخ: ما اصول دینمان همه اش عقلی است و برای همه آنها برهان عقلی داریم ما نمی گوییم ایمان بیاور تا بفهمی خدا واحد است، حتی نمی گوییم ایمان بیاور تا بفهمی قرآن معجزه است خود قرآن در آیه ۸۲ سوره ی نساء صریحا غیر مسلمین را دعوت به تدبر در قرآن و بعد از ایمان آوردن می کند، پس در اصول حتما برای اثبات حجت داریم. ولی بعد از اثبات اصول در مسائل جزیی مثل کیفیت بهشت و جهنم و این که بهشت چند تا در دارد، جهنم چند تا در دارد، اینها چیزهایی است که ما ماده فکرش را نداریم. خود عقل می گوید چون قرآن معجزه است اینجا کلام قرآن حجت در فروع دین هم همین طور است  خود عقل می گوید در فروع دین باید مقلد باشید. و این اساسا با آن چه در مسیحیت اتفاق می افتد تمایز ذاتی دارد.

۱ – چقدر می تواند ما را در عرصه عملی جلو بیندازد و معتقد کند ما را به آن مسیرمان.

۲ – چقدر منطقی است.

نظر شهید مطهری در این کتاب این است که در یک نگاه درست، علم و ایمان نمی توانند متعارض یکدیگر باشند. علم مسیر را روشن می کند، ایمان مقصد را می دهد. علم ابزار مسیر است و ایمان هدف را روشن می کند. نیاز انسان به علم و ایمان توأما چیزی است که غربی ها هم بعد از مدتی متوجه آن شدند به همین دلیل است که شهید مطهری در این قسمت از چند متفکر بزرگ غربی نقل قول می کنند

اعتراف متفکران غربی در نیاز به ایمان

(صفحه ۲۲ و ۲۳ ) پاراگرافهای آخر و اول: ویل دورانت نویسنده تاریخ تمدن با اینکه غیر مذهبی است می گوید:. ..

.. . عشق است که با داداری خارج از حدود بیان، دلها را گرم می کند"

ویل دورانت خدا را قبول ندارد ولی از لزوم ایمان داشتن حرف می زند ولی مصداق اصلی ایمان را نمی گوید.

لذا ما خواهیم گفت که غرب هم  یک دین دارد به نام لیبرالیسم، یک مذهب دارد به نام اومانیسم. اینقدر این هدف برایش بزرگ بوده که حاضر بوده خیلی ها را بکشد. اتفاقات زیادی را به وجود بیاورد. جالب است آن ها خودشان می گویند دموکراسی نوعی تقدس را داراست همه ی اینها و این اعترافات غربی ها نشان می دهدکه انسان بدون ایمان نمی توانیم داشته باشیم گرچه بسیاری در مصداق آن چیزی که باید به او ایمان آورد دچار خطا هستند.

 (صفحه ۲۳) "امروز غالبا دریافته اند که سیانتیسم (علم گرایی محض) و تربیت علمی خالص، . .. و اندام مرده ای بیش باقی نمی ماند."

این قسمت متن مهم است. خلائی که به پوچگرایی منتهی شده است نهلیسم گفته می شود.

(صفحه ۲۴) پاراگراف دوم: "عجبا با اینکه ویل دورانت اعتراف می کند که خلأ موجود در درجه اول یک خلأ آرمانی است. .. کمال مطلوبجوی انسان ناشی می شود، پر کند."

با هر نوع معنویتی هرچند از حدود قوۀ تخیل تجاوز کند چاره پذیر است. مشکل این فکر ویل دورانت چیست ؟ مشکل امروز اجتماع این است که خلأهای معنوی و آرمانی دارد. و بعد می گوید هرچیزی که بتواند این خلأها را پر کند کافی است. منطقی نیست و واقعیت ندارد. و توهم است.

راسل میگوید: دین را من یک جا میپذیرم. کجا ؟ اگر دین واقعا باعث یک آرامش روانی برای شما میشود از افسردگی و روان پریشی نجات میدهد این خوب است. حال اگر بخواهی بگویی دین بیاید در صحنه اجتماع با تیر میزنند تو را. دین برای آنها مثل عروسک و اسباب بازی های رایانه ای است که به دست کودک میدهی.

مطهری میگوید: ما دو رکن میخواهیم ۱ – این ارتباط ایمانی ۲ – منطقی بودن

چون اگر یک تزریق غیر منطقی به انسان بکنیم باز مشکلش حل نمیشود چون زمانی که روشن شد این ضعف هایی اساسی دارد وعقلانی نیست باز تشویش هایش و اضطراب هایش و همه چیزش بر میگردد.

 

جانشینی علم و ایمان

مطهری میگوید با این فضا شما میتوانید بگویید علم را جای ایمان میگذاریم.

( صفحه ۲۵ و ۲۶ ) پاراگراف دوم: تجربه های تاریخی نشان داده است که جدایی علم و ایمان خسارت های غیر قابل جبران به بار آورده است. ..

چه خسارتی ؟ علم را دادی دست کسی که هیچ ایمانی ندارد. دست تورمن دادی آن کسی که هیروشیما را بمب باران کرد علم و قوت و قدرت را دادی ولی انسانیت ندارد لذا میزند سیصد هزار نفر آدم را با هم میکشد و تا امروز عذر خواهی نمیکند. یا ایمان خالی را دادی مثل خوارج. حضرت علی ع میفرماید: خوارج بر مبنای یک سری توهماتشان ایمانی دارند که حتی من را کافر میکند.

مطهری میگوید وقتی مبنای درستی نباشد هم علم و هم ایمان به تنهایی به درد نمی خورد. لذا جانشینی اینها یکی تحجر میآورد یکی تجدد الحادی غیر انسانی می آورد ما هر دو را میخواهیم.

بعضی میگویند علم هم تکلیف تو را روشن میکند انسانیت را روشن میکند هم خارج را پس چه نیازی به ابزار است مطهری میگوید علم ابزار است و غایت دست ایمان است و غایت را ایمان میسازد.

ایمان مذهبی

بعضی مزایای ایمانی که مذهب به انسان میدهد را میشمارد. چرا میشمارد ؟ میخواهد بگوید من یک ایمانی را رو میکنم برای شما که حتی از جهت پراگماتیستی حتی از جهت عمل گرایی و اثر موثرترین ایمان ها است.

 

 

مکتب، ایدئولوژی

حالا که علم و ایمان را میخواهیم آیا انسان لزوما باید یک سلسله فکری درستی در نحوی علمی و در نحوی عملی اش داشته باشد یا نه.

همه انسانها برای زندگی دستورالعملی میخواهند که اسمش مکتب است.

***

برای اینکه بتوانیم حقیقت نگاه اسلام را بشناسیم با توجه به جایگاه تاریخی مان باید برخی موثرات در تفکرات امروزه بشر را بشناسیم این اتفاقات و تاثیرات معظل و بزرگترینش در غرب اتفاق افتاده که زندگی مدرن و نوین بشر را به وجود آورده گفتیم که آن حاصل بعضی اتفاقات است که به یک مغالطه ای رسانده افراد را که این مغالطه برای ما خطرناک است. ما هم مغالطه آنها را توضیح میدهیم و هم به علل آن اشاره میکنیم م بعد که فلسفه های جدیدی که در موردشان صحبت شد روشن میکنیم وهم از یک طرف نظر خودمان را میگوییم. در نظر خودمان در خصوص انسان از حیوان جدایش میکنیم، وجوه تمایزش را پیدا میکنیم تعارض بین این دو وجه تمایز را از بین میبریم و بعد با استدلال نشان خواهیم داد که انسان دستورالعملی برای زندگی خواهد داشت این دستورالعمل نمیتواند از انسان یا جمع انسانی یا مجموعه انسان ها صادر شود پس نیاز به وحی الهی داریم.

 

انسان شناسی جلسه هفتم ۰۹/۰۲/۱۳۹۵

( صفحه ۲۷ ) پاراگراف دوم دو سه قرن گذشته را میتوان دوره پرستش علم و گریز از ایمان دانست. ..

مطهری بعد از اینکه عدم تعارض بین علم و ایمان و عدم جانشینی علم و ایمان را مطرح میکند وارد یک مطلبی میشود و یک سری نقل قولهایی از یک سری افراد میکند.

نیچه اولین کسی که این حرف را نقض کرد و نشان داد که این حرف غلط است به غرب گفت راهی که میروی غلط است راه جریان مدرنیته را گفت که به نتیجه نمیرسد و نمیتواند به هدف برسد.

ایده: یعنی دنبال آرمانهایی.

 (صفحه ۲۷ ) پاراگراف سوم: امروز ماتریالیست ها هم ناچارند مدعی شوند که ما از جنبه فلسفی. .. مشکلی است که خود مادیین باید بدان پاسخ بگویند.

فلسفه و نگرش ما کلا مادی گرا است ماوراء الطبیعه نیست ولی در عین حال که تفکرمان مادی است دنبال آرمانهایی هستیم که از جنس مادی نیست.

شما خودتان از لحاظ فلسفی میگویید فقط در عالم ماده داریم چیزی جز این نیست خدا و پیغمبر را با همین رد کردید بعد وارد فضای اخلاقی و انقلابی تان که میشوید از آرمانهای بلند از ایده آلیست بودن از آرمان گرا بودن از چیزهایی که عینیت مادی و خارجی ندارد حرف میزنید.

مارکسیست ها: ملت ها باید با هم انقلابی بکنند کارگران باید با هم جمع شوند برای آرمان مقدس حتی کشته شوند تا برسانند جامعه را به یک جامعه بی طبقه.

تو یی که از نظر فلسفی این مشکل را داری چطور ادعا میکنی که از نظر اخلاقی میشود به چیزهای غیر مادی رسید. مطهری میگوید ما به جهان بینی نیاز داریم که یک ایمان زا باشد دو منطقی و مطابق با واقع باشد سه این جهان بینی با مدل ایمانی منطبق باشد.

( صفحه ۲۷ ) پاراگراف آخر: جرج سارتن. ..

بشر واقعا به این واقعیت رسیده که حقیقت صرف علمی کار را درست نمیکند.

انسان سوالات اساسی دارد و آرام نمیگیرد بدون پاسخ به اینها آنها آمدند در غرب پاسخ سازی کردند با تقویت بعضی از نحله های کلیسایی نحله های عرفانی مثل هالیوود انسان ها را مشغول بکنند که این از همه قبلی ها خطرناک تر است که به این سوالات برنگردد یا پاسخ های دروغین بشنود کودکی که هله هوله میخورد و غذای اصلیش را نمیخورد بجای پاسخ اصلی و پاسخ اصلی به نیاز چیزهای دیگر را دارند به او میدهند که هر روز هم جدید میشود و چون هنر هم با آن امیخته شده دیگر خیلی. ..

ایمان مذهبی

مطهری عمدا دست روی مواردی از ایمان میگذارد که آن موارد مشکل غرب است وگرنه در مورد اثراتی که ایمان میتواند داشته باشد خیلی میتوان حرف زد.

 

 

فصل ۴

مکتب، ایدئولوژی

ثمره تمام مباحث انسان و ایمان شهید مطهری در این فصل متبلور می شود.

ایشان در این فصل با یک هنرمندی خاصی با شروع از بدیهیات مورد قبول بشر کار را شروع می کند و در نهایت کار را به اوج می رساند و طرح ضروری زندگی بشر را معرفی می نماید.

ایشان از یک بدیهی شروع میکند بدیهی ای که  کاری به دین و دولت و ملت هیچ انسانی ندارد ایشان می فرماید:

 همه انسانها در زندگیشان دو نوع فعالیت دارند ۱- فعالیت التذاذی ۲- فعالیت تدبیری

فعالیت التذاذی

شما میخواهید بروید آب بخورید غذا بخورید فلان منظره زیبا را ببینید اینها به شما یک لذت آنی میدهد، نیازی از نیازهای جسمی شما را ارضاء می کند شما در اینجا فعالیتی می کند که هدف واضح و مشخص آن لذت بردن، به طور مستقیم است. چه چیز شما را ترغیب میکند که به این سمت بروید؟ غریزه و طبیعت شما. یعنی اینجا حاکم طبیعت غریزی انسان است به سمت ارضا نیازهای غریزی اش و در این مورد انسان هیچ فرقی با حیوان نمیکند او هم دقیقا دنبال همین است، و فعالیتهایش بر این اساس اتفاق می افتد.

 

فعالیت تدبیری

 ولی همه بشریت، چه کافر، چه مومن چه آمریکایی و چه ایرانی چه سرخ پوست و چه سیاه پوست یک مدل فعالیت دیگر دارند (عمدا همه ی اصناف را می گوییم چون بحث این فصل کاملا جهان شمول است.)  که هدف آن لذت آنی نیست سریع الوصول هم نیست حاکم به سمت این فعالیت هم صرف غریزه نیست بلکه عقل است نتیجه این فعالیت هم رضایت و خرسندی است گرچه نتیجه ی مستقیم آن لذت نباشد.

 در این فعالیت انسان برای رسیدن به این رضایت، میلیون ها لذت و فعالیت التذاذی را ترک کرده است. انسان در برخی فعالیت های زندگی، برنامه ریزی میکند فکر می کند مصلحت های دوردست را می بیند و در این کار، خیلی از لذات محدود میشود، انسان حتی خسته میشود، شاید گرسنگی بکشد بی خوابی بکشد و در آن لحظه هیچ لذتی در کار نیست ولی رضایت در کار است این فرق انسان و حیوان است که بر میگردد به همان علم وایمان.

مثال خوبی را خود شهید مطهری می زنند:

(صفحه ۴۱ و ۴۲): "یک دانشجو، طبیعت جوانیش او را به سوی خواب و خوراک و آسایش و شهوترانی و بازیگوشی می خواند، اما عقل حسابگرش که از یک طرف به مَالِ وَبال آور (نتیجه، سرانجام) این کارها و از طرف دیگر به عاقبت عافیت آفرین سختکوشیها و بی خوابیها و چشم از شهوت و لذت پوشیدنها می اندیشد، به حکم مصلحت به او فرمان می دهد که شق دوم (فعالیت تدبیری) را انتخاب کند. در این هنگام انسان حکم عقل را که مصلحت است برحکم طبیعت که لذت است ترجیح می دهد. همچنین یک بیمار از دوا نفرت دارد، از نوشیدن دوای تلخ و بدمزه رنج می برد، اما به حکم عقل مصلحت اندیش و با نیروی ارادۀ حاکم بر میل ها، دوای تلخ بدمزه را می خورد.

عقل و اراده هر اندازه نیرومندتر باشند فرمان خود را بهتر بر طبیعت – علی رغم تمایلاتش – تحمیل می نماید.

این یک مثال جالب است که همه ی ما هم با آن درگیر بوده ایم، در ایام کنکور واقعا بسیاری از لذات و کارهایی که یک دانش آموز مستمرا و روزانه انجام می داد به طور کلی قطع می شود حتی گاهی مدل غذا خوردن عوض می شود همه ی اینها برای یک هدف بزرگتر و والاتر که مثلا دانشجو شدن یا عالم شدن یا پیدا کردن کار است.

 

(ص ۴۹) :انسان در فعالیتهای تدبیری خود، یک طرح و نقشه و یک تئوری را در مرحلۀ عمل پیاده می کند. انسان هر اندازه از ناحیۀ عقل و اراده تکامل یافته تر باشد، فعالیتهایش بیشتر تدبیری است تا التذاذی، و هر اندازه به افق حیوانیت نزدیکتر باشد فعالیتهایش بیشتر التذاذی است تا تدبیری، زیرا فعالیت حیوان همه التذاذی است."

 در فعالیت التذاذی کاری که انسان میخواهد انجام دهد معلوم است، میخواهد آب بخورد، میخواهد بخوابد ابتدا و انتها و مسیر عموما معلوم است. اما در فعالیت تدبیری انسان همیشه طرح و نقشه میخواهد. چون فعالیت تدبیری یک امر به نسبت طولانی مدت با مولفه های بسیار است، برای مثال همان درس خواندن برای کنکور، و یا طراحی بزرگ یک سازه برای یک مهندس و یا طرح ریزی یک آینده موفق تر برای یک کشور که شاید دهه ها طول بکشد، و یا پی ریزی یک حرکت سلوکی و معنوی برای انسانی که می خواهد انسان تر شود و به قله برسد در همه ی اینها یک نیاز اساسی برای بشر وجود دارد آن هم طرح و نقشه است. حال اگر زندگی کلی انسان را از گهواره تا گور در نظر بگیریم خواهیم دید که انسان نه فقط برای فعالیت های تدبیری مقعطی بلکه برای فعالیت تدبیری جامع که کل عمرش را در بر می گیرد نیاز به نقشه دارد نقشه ای برای تمام "زندگی". حال این طرح را از کجا پیدا کنیم و چگونه به آن نایل شویم؟ این از دغدغه های همیشگی بشر بوده است.

(صفحه ۵۰) پاراگراف آخر: فعالیت تدبیری به حکم آنکه بر محور یک سلسله غایات و اهداف دور دست می گردد، خواه ناخواه نیازمند به طرح و برنامه و روش و انتخاب وسیله برای وصول به مقصد است.

پس:

 1- بدیهی است که ما دو فعالیت التذاذی و تدبیری را در نوع بشر داریم

 2- فعالیت دوم ما که حاکمش عقل است طرح و نقشه میخواهد و انسانیت انسان به انجام این فعالیت است. چون انسان و حیوان در فعالیت التذاذی مشترکند.

۳- این نقشه فقط در حد چند سال درس خواندن و مسائل مقطعی محدود نمی شود بلکه سوال بشریت از زندگی است برای زندگی چه کار باید کرد، چه طرح و نقشه ای، زندگیِ انسانی می سازد

اینجا سوالی مطرح می شود که آیا صرف فعالیت تدبیری برای انسانیت انسان کافی است؟ آیا آن کسی انسان تر است که صرفا فعالیت های تدبیری بیشتری انجام می دهد شهید مطهری به این سوال پاسخ می دهند:

(ص ۵۰): فعالیت تدبیری فرضاً به اوج کمال خود برسد، برای انسانی شدن فعالیتهای انسان کافی نیست. فعالیت تدبیری انسان، شرط لازم انسانیت است، زیرا نیمی از انسانیت انسان را عقل و علم و آگاهی و تدبیر او تشکیل می‏دهد، اما شرط کافی نیست. فعالیت انسانی آنگاه انسانی است

 یعنی آیا به صرف اینکه یک نفر فعالیت تدبیری را عالی انجام می دهد کافی است؟ دولت آمریکا فعالیتهای تدبیری را برای ختم جنگ جهانی دوم عالی انجام داد و واقعا جنگ جهانی را تمام می کند. ولی در مسیر این فعالیت تدبیریش در پایان جنگ جهانی دوم چه کار می کند ؟  ژاپن را بمباران اتمی می کند و ۳۰۰ هزار نفر را درجا می کشد، در فتح آمریکا و اشغال آن برخی تاریخ نگاران می گویند در طی ۲۰۰ سال حدود صد میلیون سرخ پوست را کشتند تا آمریکا را بنا کنند، این فعالیت ها قطعی تدبیری بود و طرح و نقشه داشت ولی آیا تدبیری بودن فعالیت شرط کافی برای انسانیت است یا فقط شرط لازم است و کافی نیست؟ قطعا تدبیری بودن شرط کافی نیست پس ما باید ملاکی پیدا کنیم تا فعالیت های تدبیری انسان را انسانی کند در غیر این صورت باز هم انسانیت محقق نشده است و این بدیهی است و فعلا ربطی به این که فرد به چه دینی یا تفکری معتقد است ندارد.

 حالا سوال بسیار مهم: ما چطور به شرط لازم و کافی در محدوده فعالیتهای تدبیری انسان برسیم ؟ حال آنکه ما می دانیم ما نقشه کلی برای زندگی بشر می خواهیم.

عقل خود کفای بشر

آیا عقل فردی می تواند این برنامه را بدهد می دانیم که عده قائل به عقل خودکفای بشر شده اند، و عقلانیت منفصل از وحی را حلال مشکلات بشر می دانند،. این عقلانیت ابزاری خصوصا بعد از رنسانس و با مطالبی که توضیح دادیم بسیار مورد توجه قرار گرفت و اساسا این نظر پذیرفته شد که عقل بشری بدون اتصال به مراتب بالاتر می تواند زندگی بشر را اداره کند و او را به مقصودش برساند این نگاه به عقل از مبانی مهم مدرنیته و دوران جدید در غرب است و اساسا قانون گزاری ها و علوم انسانی نیز بر این پایه استوار شده است حالا باید ببینیم آیا بشر برای یافتن نقشه ی کلی زندگی خودش در مسیر فعالیت های تدبیری می تواند فقط به عقل خود اکتفا کند؟

 (صفحه ۵۲): "می دانیم که برخی فیلسوفان به چنین معتقد بوده اند، مدعی شده اند که راه سعادت و شقاوت را کشف کرده ایم و با اعتماد به عقل و اراده، خویشتن را خوشبخت می سازیم."

ولی شهید مطهری اینجا یک توجه بسیار خوبی می کنند و سوال مهمی می پرسند و آن هم اینکه اگر قرار باشد به عقل بشر رجوع کنیم و دستورالعمل زندگی را از آن بگیریم دقیقا عقل کدام یک از افراد بشر حجت است؟ می دانیم که فیلسوفان سالها در این مطالب تامل و دقت کرده اند ولی از میان خودِ فیلسوفان به کدام یک می شود رجوع کرد؟ کدام نحله را می توان ملاک قرار داد؟

(صفحه ۵۲) : "اما از طرف دیگر می دانیم که در جهان دو فیلسوف یافت نمی شوند که در پیدا کردن این راه، وحدت نظر داشته باشند."

  مثلا می رسیم به اخلاق، کانت می گوید: وجدان ملاک اخلاق است. نیچه می گوید: قدرت. یکی می گوید: پرستش، یکی می گوید: الهام. ارسطو و افلاطون هم می گویند: عقل.

در خود بحث های اخلاقی به شدت در فلسفه غرب اختلاف وجود دارد، در مورد مدل زندگی و زناشویی در تربیت و آموزش و سیاست و اقتصاد در تفسیر عالم و موارد متعدد به سختی دو قول مشابه یافت می شود و کار حتی سخت تر از این است خود این مطلب که سعادت چیست و فرجام خوب زندگی بشر چه چیزی است به شدت مورد مناقشه است:

 (صفحه ۴۴) خود سعادت که غایت اصلی و نهایی است و در ابتدا مفهومی واضح و بدیهی به نظر می رسد یکی از ابهام آمیز ترین مفاهیم است. اینکه سعادت چیست ؟ و با چه چیزهایی محقق می شود ؟ شقاوت چیست ؟ و عوامل آن کدام است ؟ هنوز به صورت یک مجهول مطرح است و ناشناخته باقی مانده است. چرا ؟ چون هنوز که هنوز است خود بشر و استعدادها و امکاناتش ناشناخته است. مگر ممکن است خود بشر ناشناخته بماند و سعادتش، که چیست و با چه چیزی میسر می شود شناخته گردد.

فلسفه اخلاق کانت: هدف فعل اخلاقی لذت بردن نیست. این است که تو بر مبنای وجدانت عمل کنی، گرچه اصلا لذت نبری.

شما در مفهوم انسانی دعوا دارید هنوز. هنوز تکلیف مشخص نیست که مبدأ و مقصد و مآل و حقیقت انسان چه هست. چطور می خواهید از سعادتش حرف بزنید.

(صفحه ۴۴) بالاتر اینکه، انسان موجودی اجتماعی است زندگی اجتماعی هزارها مسئله و مشکل برایش به وجود می آورد که باید همۀ آنها را حل کند و تکلیفش را در مقابل همۀ آنها روشن نماید و چون موجودی است اجتماعی، سعادتش، آرمانهایش، ملاکهای خیر و شرش، راه و روشش، انتخاب وسیله اش، با سعادتها و آرمانها و ملاکهای خیر و شرها و راه و روش ها و انتخاب وسیله های دیگران آمیخته است، نمی تواند راه خود را مستقل از دیگران برگزیند. سعادت خود را باید در شاهراهی جستجو کند که جامعه را به سعادت و کمال برساند.

همه این مطالب بالا با سعادت دیگر مردم گره خورده است. با راه بقیه مردم گره خورده است. با روش بقیه مردم گره خورده است. تو نمی توانی بگویی نه من زندگی خودم را می کنم.

برای همین است که همه مردم رفتند دنبال دولت ساختن که حداقل یک حرف آخری در جامعه درست کنند.

حتی اگر انسان فقط اگر خودش باشد و خودش زنده ماندنش معلوم نیست که تضمینی بشود چه رسد به اینکه بخواهد به سعادت برسد. حتی زنده نمی ماند که بخواهد لذتهایش را ببرد.

پس شد :

۱ – عقل فردی به شدت آراء مختلف دارد.

۲ – حقیقت انسان هنوز ناشناخته است.

۳ – زندگی اجتماعی سعادت انسان را در گرو اجتماع معنی می کند.

۴ – اگر معاد و زندگی اخروی را هم اضافه کنیم. ( کار سخت تر می شود )

ما با عقل فقط می توانیم بگوییم که معاد است. دیگر اصلا معلوم نیست چطور می توان به سعادت رسید.

[چیزی به نام اسلام رحمانی وجود ندارد ]

(صفحه ۴۵) و اگر مسأله حیات ابدی و جاودانگی روح، و تجربه نداشتن عقل نسبت به نشئۀ دنیا را در نظر بگیریم مسأله بسی مشکلتر می شود.

نشئه: مکان نیست. یک رتبه یک محلی با یک سری خصوصیت.

(صفحه ۴۵) اینجاست که نیاز به یک مکتب و ایدئولوژی ضرورت خود را می نمایاند، یعنی نیاز به یک تئوری کلی، یک طرح جامع و هماهنگ و منسجم که هدف اصلی کمال انسان و تأمین سعادت همگانی است، و در آن خطوط اصلی و روشها، باید ها و نبایدها، خوبها و بدها، هدفها و وسیله ها، نیازها و دردها و درمانها، مسئولیتها و تکلیفها مشخص شده باشد و منبع الهام تکلیفها و مسئولیتها برای همۀ افراد بوده باشد.

عقل بشر وقتی که نمی تواند در این فضا حکم کند و انسانیت انسان به مدل تدبیری کارش است و کار تدبیری انسان نیاز به طرح و نقشه دارد و در یک فضای اجتماعی تعریف شده است. پس اینجاست که نیاز به یک مکتب و ایدئولوژی برای همۀ افراد بوده است. ما باید اینها را داشته باشیم. ما راهی نداریم. ما محکومیم به حیران بودن و سرگشتگی اگر اینها را نداشته باشیم.

(صفحه ۴۵) انسان از بدو پیدایش، لااقل از دوره ای که رشد و توسعه زندگی اجتماعی منجر به یک سلسله اختلافات شده است. نیازمند به ایدئولوژی و به اصطلاح قرآن شریعت بوده است.

مطهری در اینجا اشاره دارد به یک آیه ای که علامه طباطبایی در ذیل آن بیش از ۳۰ صفحه توضیح داده است.

(صفحه ۴۵) علم به حکم خاصیت ذاتی خود تمایل به فردیت دارد.

منظور از علم در اینجا، علم تجربی است. چون علم جزئی نگر است و جزئیات را بررسی می کند. اگر انسانی علم زده بشود، دیگر نمی تواند طرحهای کلی برای عالم بریزد و عاجز از آن می شود.

(صفحه ۴۵) آنچه بشر امروز و به طریق اولی بشر فردا را وحدت و جهت می بخشد.

مطهری در کجای کتاب از بشر فردا صحبت کرد ؟ فصل انسانیت انسان زیر بنا است یا روبنا. جهان به سوی توحیدی شدن پیش می رود و این پایان تاریخ است.

(صفحه ۴۵ و ۴۶ و ۴۷) بشر امروز بیشتر از بشر دیوز نیازمند به چنین فلسفه زندگی است. . ..

جمله بوعلی: اثبات نبوت

اما اگر از دیدی راستین درباره هستی و آفرینش محروم باشیم، باید تسلیم شویم که انسان محکوم به سرگشتگی و گمراهی است، و هر طرح و هر ایدئولوژی از طرف انسان سرگشته در این ظلمتکده طبیعت، جز سرگرمی و سردرگمی چیزی نیست.

۱ ) نتیجه، نیاز بشر است به یک ایدئولوژی جامع و کامل است. پس دو مسیر بیشتر وجود ندارد: ا – یا در عالم یک قوه ای این راه را به ما نشان خواهد داد ۲ – و یا انسان محکوم به سرگشتگی و فنا و گمشدن همیشگی است.

چرا می گوید افقی مافوق افق عقل انسان. چرا؟ چون عقل را نشان داده که کار نمی تواند بکند.

(صفحه ۴۷) با بیان فوق همچنانکه ضرورت وجود یک مکتب و ایدئولوژی نمایان می شود، ضرورت پیوستن فرد به یک مکتب و ایدئولوژی نیز روشن می گردد.

۲ ) لزوم پیوستن به این ایدئولوژی کامل.

(صفحه ۴۷) اما پیوستن یک فرد به یک ایدئولوژی آنگاه صورت واقعی به خود می گیرد که شکل ایمان به خود بگیرد.

۳ ) ایمان به این ایدئولوژی جامع. منظور مطهری از ایمان یک دلبستگی شدید و تقدس است. ایمان ضمانت اجرایی پیوستن ما است. کسی که تک تک مسایل یک جمع برایش مهم می شود ایمان دارد.

در کتاب جهانبینی توحیدی مطهری با همین شاخصه جهانبینی فلسفی را از مذهبی جدا می کند. جهانبینی مذهبی همه خوبیها ی جهانبینی فلسفی را دارد به اضافه ایمان.

(صفحه ۴۷) و ایمان حقیقتی است که با زور و به خاطر مصلحت صورت پذیر نیست.

لا اکراه فی الدین: معنایش این نیست که امر به معروف و نهی از منکر نباید باشد. یعنی اصلا نمی توانی کسی را به زور مؤمن کنی. چون قلبی نیست. ایمان اختیاری است. لذا ایمان ارزش دارد.

جَحَدُوا بِها واستَیقَنَتها اَنفُسُهم

کفار با آن به مبارزه برخواستند در حالی که به آن یقین داشتند.

تمام تهذیب نفس، سلوک، اخلاق، مال این قسمت است جها با نفس. مبارزه نفس مال ایمان است. مال عمل است. مال آن جایی است که تو می دانی درست است و عمل کنی آنجاست که سخت است.

(صفحه ۴۷) یک ایدئولوژی کار آمد، از طرفی باید بر نوعی جهانبینی تکیه داشته باشد که بتواند عقل را اقناع و اندیشه را تغذیه نماید، و از طرف دیگر باید بتواند منطقا از جهان بینی خودش هدفهایی استنتاج کند که کشش و جذبه داشته باشند. در این هنگام عشق و اقناع که دو عنصر اساسی ایمانند دست به دست یکدیگر داده جهانرا می سازند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انسانشناسی جلسه هشتم – 23/02/95

ما از ابتدای بحثمان چند مطلب داشتیم: تفاوت بین انسان وحیوان، تفاوت علم و ایمان.

با توجه به این تمایز و با توجه به به دو مدل از فعالیتهای عملی انسان به نتیجه ای رسیدیم که انسانها مضطر هستند و نیازمندند به یک مکتب، یک ایدئولوژی. فعالیت التذاذی و تدبیری و اینکه فعالیت تدبیری نقشه می خواهد و اینکه صرف فعالیت تدبیری کار انسان را انسانی نمی کند. وگرنه بزرگترین جنایتکاران عالم خیلی انسانهای مدبری هستند. پس ما یک نقشه انسانی برای این مسیر می خواهیم. آیا از یک نفر بگیریم، آیا از مجموعه عقلا بگیریم ؟

مطری می گوید: اگر مجهولترین مجهول انسان را خود انسانیت انسان بدانیم، چطور می خواهیم برای انسان برنامه داشته باشیم. و بعد کار را سخت تر کرد. گفت: اگر ما این انسانیت انسان را که نقشه می خواهد برای فعالیت تدبیری اش در دل جامعه فرض کنیم، با میلیلردها رابطه که انسان با اشیاء دارد، با انسانهای دیگر دارد، کار خیلی پیچیده تر و سخت تر می شود. بعد ما را رساند به جایی که ما محکوم به دو تا چیزیم. یا باید بگوییم که انسانها محکوم بدبختی و سرگشتگی و بی چارگی اند که یک فلسفه نهلیستی می شود و منکر هدف برای عالم؛ یا نه بگوییم طبیعت (حقیقت عالم) به قول بوعلی همان طور که پا را معقر کرد، همان طور که ابرو را برای انسان رویاند این نیاز اساسی بشر را که واقعا انسان حسش می کند، طبیعت، این را هم بی پاسخ نگذاشته است. که مطهری به یک نوعی اینجا اثبات نبوت کرده بدون اینکه اثبات توحید کند.

پس انسانها مجبورند یک ایدئولوژی و یک برنامه ای و مکتبی داشته باشند و خصلتهایی هم برای آن مکتب گفتیم. حاال می خواهیم سوال بپرسیم. سوال مهم: آیا ایدئولوژی صرفا گروهی، نژادی، قبیله ای، یا ملی اند یا ما می توانیم یک ایدئولوژی جهانی هم داشته باشیم ؟ آیا ایدئولوژی جمعی و انسانی داریم یا نه ؟

دستورالعملها نمی تواند وجود داشته باشد، مگر اینکه برای گروه خاصی یا نژاد خاصی یا تیره خاصی یا ملیت خاصی.

(صفحه ۴۷) الف – ایدئولوژی ها دو گونه اند: انسانی و گروهی. ایدئولوژی های انسانی یعنی ایدئولوژی هایی که مخاطب آنها نوع انسان است نه قوم یا نژاد یا طبقه خاص، و د اعیه نجات نوع انسان را دارد نه نجات و رهایی گروه یا طبقه معین، طرحی را که ارائه می دهد شامل همه انسانهاست نه دسته مخصوصی، پشتیبانان و حامیانی که جلب می کند از میان همه قشرها، گروها، ملتها و طبقات است نه یک قشر یا گروه معین.

ایدئولوژی گروهی، برعکس، مخاطبش گروه یا طبقه یا قشر خاص است و داعیه رهایی و نجات یا سیادت و برتری همان گروه را دارد و مخاطبش هم تنها همان گروه است و طرحی هم که ارائه می دهد ویژه همان گروه است و تنها از میان همان گروه هم پشتیبان و حامی جذب می کند و سرباز می گیرد.

ایدئولوژی:

  1. جهانی (انسانی) – انسان به ما هو انسان – ملاکش باید ذاتی انسان – فطرت – اسلام
  2. گروهی، نژادی، قبیله ای و ملی اند – ایدئولوژی یهود، آریایی پرست، فاشیستی

(سیادت و برتری همان گروه را دارد. .. ) مثل ایدئولوژی ای که الآن یهود به آن قائل است. یهود کاملا خود را قوم برتر می داند و به خودشان این لقب را می دهند. " The Chosen One" گروه برگزیده. آن کسانی که خدا انتخابشان کرده است.

شخص انگلیسی مستندی در اسرائیل از مردم مسیحی ای تهیه می کرد که آنها در کار تولید شراب مقدس به یهودی ها کمک می کردند. آنها با یک عشق و علاقه ای برای یهودی ها کار می کردند. در آنجا یک اتاقی بود مخصوص تهیه کردن نهایی شراب. اینجا هیچ مسیحی ای حق نداشت داخل شود. یهودی ها به مسیحی ها می گویند: gentile ( غیر کلیمی ). از آنها پرسید: اینها شما را در اتاق مقدس راه نمی دهند. شما راضی هستید، شما ناراحت نمی شوید ؟ جواب می دادند: نه. اینها قوم برگزیده اند.

خود یهودی ها ایدئولوژی شان گروهی است. لذا در کتاب مقدسشان ( Talmud ) مفصل می گویند که اینها حیواناتی هستند که در طویله هستند ما باید از آنها بهره کشی کنیم. انسان فقط یهود است.

ایدئولوژی نژادی و ملی مثل حضرات آریایی ها. اینها مخاطبشان فقط خودشان هستند. در حد ایران یا نهایتا افغانستان و تاجیکستان می توانند حرف بزنند به خاطر زبان فارسی.

ایدئولوژی فاشیستی هم تقریبا بر این مبنا استوار بود ( هیتلر وقتی دست دوستی به رضاخان داد به او گفت: ما آریایی هستیم شما هم آریایی هستید بیایید با هم یکی شویم. )

اما، یک ایدئولوژی داریم که مخاطبش انسان است. انسان به ما هو انسان، نه انسان به ما هو سفید پوست یا سرخ پوست یا سیاه پوست یا یهودی (منظور اینها دین یهود نیست بلکه فقط نژاد یهود است. تنها دینی که تبلیغ ندارد دین یهود است. چون تو باید جزء نژاد یهودی باشی تا دین یهود را داشته باشی )، به این می گویند ایدئولوژی انسانی یا جهانی.

مطهری می گوید: هر کدام از این ایدئولوژی ه بر یک مبنایی استوار است. یکی بر مبنای خون (نژاد)، یکی بر مبنای رنگ، یکی بر مبنای یک حقیقت آبا و نژادی است ولو در نژاد نهفته نباشد. ولی ایدئولوژی جهانی چون دارد با انسان به ما هو انسان حرف می زند باید ملاکش ملاکی باشد که در تمام انسانها هست. ملاکش باید ذاتی انسان باشد. یعنی فطرت. یعنی اگر ما توانستیم یک دستورالعمل، ایدوئولوژی ای پیدا کنیم که مخاطبش فطرت باشد؛ فطرت نه سفید پوست می شود نه سرخ پوست، نه پدر و مادرش عوض می شوند یا اگر پدر و مادرش عوض شدند این هم یک حقیقت واحده است برای همه انسانها. اگر توانستیم چنین چیزی داشته باشیم می توانیم ادعا کنیم که ایدئولوژی انسانی انسان به ما هو انسان است که نتیجتاً جهانی هست را ما توانستیم داشته باشیم و دارای این شدیم.

(صفحه ۴۸) گروهی از ایدئولوژی ها دیدی دیگر از انسان دارند، از نظر این ایدئولوژی ها، انسان نوعی (نوع انسان، انسان به ما هو انسان، بدون تقیدات و رنگها و نژادها ) صلاحیت دعوت و طرف خطاب قرار گرفتن و حرکت و جنبش ندارد. (انسان به ما هو انسان شعور کافی برای اینکه ما با او حرف بزنیم ندارد ) زیرا شعور و وجدان و گرایشهای انسان تحت تأثیر عوامل تاریخی در حیات ملی و قومی و یا تحت تأثیر عوامل اجتماعی در موضع طبقاتی انسان مشخص می شود. (مطهری در اینجا به مارکسیستها هم وارد می شود. یکی از کسانی که ایدئولوژی شان طبقاتی است مارکسیستها هستند. حرفشان با طبقه کارگری است. می گویند ما برای شما حرف داریم. آنها که دیگر نمی توانند بشنوند شمایید که می توانید بشنوید. چرا ؟ چون مناسبات اقتصادی و تاریخی شما را در جایی قرار داده، که مخاطب حرفها می توانید بشوید خودشان می گویند که ما یک حرف عام نداریم. مخاطب حرفهای ما طبقات مستضعف و کارگر است. ) انسان مطلق، صرفنظر از عوامل تاریخی یا اجتماعی خاص، نه شعور دارد و نه وجدان و نه صلاحیت دعوت و خطاب، ( شعور انسان و حقیقت انسانی انسان بعد از اتفاقات اقتصادی و تاریخی محقق می شود. انسان زیر بنا نیست بلکه روبناست. ) بلکه موجودی انتزاعی است نه عینی. (انسان مطلق چیست ؟ شما نمی توانید انسانی پیدا کنید که تقیدات نداشته باشد. همه ما در یک مهد تاریخی و زندگی و اقتصادی ومناسبات این مدلی متولد شدیم و انسان مطلق نداریم. ) مارکسیسم و همچنین فلسفه های ملی و قومی بر چنین دیدی از انسان مبتنی است. خاستگاه این فلسفه ها منافع طبقاتی و یا احساسات قومی و نژادی و حداکثر فرهنگ قومی است. ادعای اسلام این است که برای همه حرف می زند: بدون شک ایدئولوژی اسلامی از نوع اول و خاستگاه آن فطرت انسان است، لهذا مخاطب اسلام "الناس= عموم مردم" است نه طبقه یا گروه خاص. اسلام عملا توانسته از میان همه گروهها حامی و پشتیبان جلب کند حتی از میان طبقه ای که با آنها به نبرد برخاسته است یعنی طبقه ملا و مترف به اصطلاح قرآن. (اسلام می رفت در جنگ بدر با کفار مکه جنگ می کرد، با یهودی ها با مسیحی ها، با همان کسانی که جنگ می کرد، یک عده ای از همانها جذب می شدند. یعنی اسلام چه با آنها که به ظاهر دشمن اسلام بودند و یا طبقه مادی شان مختلف بود. ضعیف بود و یا ثروتمند بودند و یا متوسط بود، اسلام با همه شان کار داشت. ادبیات قرآن هم منحصر در ضعفا نیست. از ضعفا حمایت می کند ولی منحصر نیست. ) سربازگیری از طبقه ای علیه خود آن طبقه و از گروهی علیه منافع خود آن گروه، بلکه شورانیدن یک فرد علیه تبهکاری شخص خودش، کاری است که اسلام فراوان در طول تاریخ کرده و می کند. اسلام به حکم آنکه دین است و در درونی ترین لایه های وجود انسان نفوذ می کند و از طرف دیگر بر فطرت انسانی انسان تکیه دارد قادر است فرد را علیه تبهکاری خودش برآشوباند و بشوراند و انقلاب خود علیع=ه خود به وجود آورد که نامش توبه است. ( نمی گوید فرد علیه طبقه اش، فرد علیه نژادش، فرد علیه خانواده اش، از همه اینها بالاتر می رود و می گوید: اسلام آنقدر قدرت دارد که حتی قادر است فرد را علیه تبهکاری خودش برآشوباند و بشوراند و انقلاب خود علیه خود به وجود آورد که نامش توبه است. ) ایدئولوژی های گروهی و طبقاتی تنها قدرت انقلابی شان شورانیدن فرد علیه فرد دیگر، یا طبق علیه طبقه دیگر است ولی هرگز قادر نیستند انقلاب فرد علیه خود برپا کنند. . .. پس اسلام مخصوص یک طبقه خاص حرف نزده است.

(صفحه ۴۹) ب – آیا فرهنگ اصیل انسانی ماهیت یگانه دارد ؟ یا فرهنگ یگانه در کار نیست، فرهنگ ماهیت قومی، ملی و طبقاتی دارد، آنچه وجود دارد و یا در آینده وجود خواهد یافت فرهنگها است نه فرهنگ. آیا فرهنگ یگانه معنا دارد ؟ از آن جهت که انسان یک ذاتی دارد به نام فطرت، مدل زندگی او هم می تواند فرهنگ یگانه داشته باشد. آن فرهنگ حاکم که ممیزۀ هر جایی است و به طور ذاتی جدا می کند از همدیگر. این مسأله نیز وابسته به این است که آیا نوعیت انسان از فطرتی یگانه و اصیل برخوردار است و همان فطرت اصیل و یگانه به فرهنگ انسان یگانگی می دهد، یا نه. ایشان می گوید: پاسخ به این سوال هو در این است که اگر فطرت وجود دارد و فطرت در انسان نوعی یگانه است، فرهنگ یگانه هم همین طور است.

(صفحه ۵۰) ج – بدیهی است که تنها یک ایدئولوژی تنسانی نه گروهی، و یک ایدئولوژی یگانه نه ایدئولوژی مبنی بر تقسیم و تجزیه انسان، یک ایدئولوژی فطری نه یک ایدئولوژی سودگرایانه می تواند بر ارزشهای انسانی متکی باشد و ماهیت انسانی داشته باشد.

ماهیت انسانی ؟ چه چیز می تواند ماهیت انسانی داشته باشد. شما فرهنگ و ایدئولوژی را منحصر در طبقات کردید یا منحصر در ملیت خودت کردی یا منحصر در نژاد خودت کردی؛ آنوقت می توانی ادعا کنی و این حرف را بزنی که فلان کار انسانی است. فلان فرهنگ انسانی است. تو نهایتا می توانی بگویی فلان کار ایرانی است. یهودی است. فلان است. انسانی یعنی چه ؟ مگر اینکه بگویی بقیه انسان نیستند (در بعضی از بحثهای یهودی ها هست) شما زمانی می توانی از کار انسانی، از ماهیت انسانی، از رفتا انسانی حرف بزنی که قائل بشوی نوع انسان یک حقیقت یگانه ای دارد که فعل یگانهای در آن وجود دارد. اگر شما منکر این بشوید اگر شما بگویید فرهنگ در تبلور نژادی اش فرهنگ است، فرهنگ در تبلور ملی اش فرهنگ است و یا در تبلور طبقاتی اش، دیگر نمی توانی حرف از کار انسانی بزنی.

اگر کسی گفت که فقط نژاد من است که فرهنگ دارد، اگر فقط ایدئولوژی ایرانی است که کار می کند؛ یعنی چه که بگوید کار انسانی ؟ این دارد برای خودش یک جور امتیاز درست می کند. چه یهودی، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه مارکسیست. اگر در مورد انسانی بودن یک کار حرف می زنی، دیگر حرف از نژاد و قوم نیاور. اگر در مورد آشپزی و یا رنگ و لباس آریایی حرف می زنی ایرادی ندارد.

مشکل این است که هم در نژاد یهود و هم در فلسفه مارکسیست و هم در برخی نگاههای ناسیونالیستی آریایی و غیرآریایی بحث فراتر از سلیقه است. بحث از یک مدل برتری است. حرف از این است که بقیه انسانها نمی توانند آن کاری را که ما داریم انجام می دهیم بکنند و یا نمی توانند بفهمند کاری را که ما نی توانیم بکنیم.

سوال: خود قرآن و دین انسانها را به دو دسته مؤمن و کافر تقسیم می کند و در بعضی از چیزهایش فقط مخاطبش مؤمن است. جواب این چه می شود ؟

در ایدئولوژی جهانی، از مارکسیست که عبور کردیم یک مجموعه دیگر در دنیا هست که اتفاقا می گوید که منم هستم. من نه کار به ملیت دارم و نه کار به رنگ دارم، نه کار به نژاد دارم، و نه کار به طبقه دارم من هم یک ایدئولوژی میخواهم ارائه دهم آن هم ایدئولوژی لیبرالسیم است. میگوید من یک چیزی در انسان میبینم که برای تمام انسانها مشترک است یک سری حقوقی میبینم بر مبنای مادی گرایانه که برای تمام انسانها مشترک است من هم ادعای ایدئولوژی جهانی دارم. بعد از این آمریکایی ها یک مفهومی اختراع کردن اصلا دلیل این حرف زدن Globalization جهانی شدن همین است. همه مثل هم بشویم نمیگوید همه مثل من بشوند. همه بیایند زیر چتر لیبرالیسم. لذا هر کجا میروند میگویند ما برای اینجا دموکراسی میخواهیم به همان معنای خودشان. حقوق بشر به معنای خودشان پیشرفت میخواهیم به معنای خودشان. هیچ وقت نمیگویند حداقل در ادعا. میگویند مفهوم آزادی و برابری را اتفاقا من کاملا قائلم. بهتر است اسم این ایدئولوژی را بگذاریم ایدئولوژی شیطانی چون شیطان هم دقیقا به همین شکل از عبارات قرانی بر می آید به همین شکل دعوتش را اصلا وابدا منحصر در طبقه خاص نمیکند هم ایرانی هم عرب هم مسیحی هم یهودی هم مومن هم کافر ( به جز مخلصین ).

مهمترین خطر و مهمترین رویارویی عالم با فوکویاما بوده است. مهمترین مکتبی که میتواند در دنیا ادامه مسیر دهد. مارکسیست ها نمیتوانستند. آنقدر شعار دادند حتی در ازدواج میخواستند قالب اشتراکی بشوند یعنی یک زن مخصوص یک مرد و یک مرد مخصوص به یک زن نباشد. حتی در انجا دیدند در خانواده نمیشود. رفتند در دولت داری وقتی که روسیه در سال ۱۹۱۷ انقلاب کرد دیدند که نمیشود باز هم مساوی شوند یکی باید رئیس باشد یکی باید سرباز شود یکی باید در خانه کار کند یکی باید وکیل شود عملا دیدند کار پیش نمیرود یعنی مارکسیسم در عمل شکست خورد چون نه بر مبنای غریزه بود و نه بر مبنای فطرت ( دو سال قبل از فروپاشی شوروی امام نامه ای به گورباچف نوشت که: صدای خورد شدن استخوان های کمونیسم دارد به گوش میرسد )

مهمترین تهدید امروز ما هم لیبرالیسم است چون مخاطبش عام است هیچ طبقه ای را حداقل در ادعا و در تبلیغ استثنا نمیکند. و با یک قسمتی از انسان کار دارد که خیلی سهل الوصول است. اصلا مبنای لیبرالیسم نگاه به طبیعت است ( معنایش این نیست که اینها یک سری ادم هایی هستند که فقط دنبال شهوت رانی هستند ) گفتیم فعالیت تدبیری دارند اما نگاهشان به عالم چون یک نگاه سکولار است چون مبنای لیبرالیسم سکولاریسم است یک نگاهی است که هیچ کاری به وحی و مبداء و معاد عالم ندارد چون مبنا و نگاهشان این است اینها یک مجموعه هستند که نهایت عملشان این خواهد بود. و لیبرالیسم نکته جالبش این است که مثل اسلام ادعای مخاطب قرار دادن همه بشریت را دارد. چون بشریت یک ذاتی دارد به نام طبیعت اسلام میگوید بشریت یک ذاتی دارد به نام فطرت (آخرین طرح شیطان )

حرف در این است که در این ایدئولوژی اتفاقا آنها در عالم قائل به فرهنگ یگانه هستند. برای همین دهکده جهانی برای فضای ارتباطات مطرح کردند. در این فضا دارند حرف می زنند. آنها می گویند: تو هرچه که هستی باش. ایرانی، سرخ پوست. .. کارهای مربوط به نژادت را هم انجام بده. فقط در این حوزه (حقوق بشر) کاری را خراب نکن. اگر بخواهی در حقوق بشر اخلال کنی مثلا گزارش می دهند ایران اعدام کرد. زندانی شد. شلاق زدند. چرا می گویند فعالیتهای ضد حقوق بشری ایران ؟ ضد کدام حقوق بشر ؟ حقوق بشری که مبنایش سکولاریسم است. مبنایش لیبرالیسم است. حقوق بشری که عقلانیت ابزاری است. مبنایش نفی شریعت به معنای اینکه می تواند یک قانونی در عالم بدهد. ( منشور حقوق بشر که در سازمان ملل تصویب شد ) مثلا امر به معروف و نهی از منکر با حقوق بشر در تضاد است.

سکولاریسم یک نگاهی است نسبت به دین و جدایی دین از عالم و صفحه روزگار نسبت به عمل اجتماعی. ولی آدم می تواند سکولار باشد و مارکسیسم باشد ولی لیبرال نباشد.

لیبرال قائل به یک نوع از آزادی و برابری بین انسانها در حوزه اجتماعی و اعتقاد به آزاد بودن سرمایه در بازار در حوزه اقتصادی و برابری رای مردم و انتخاب رئیس از مردم در حوزه سیاسی. مارکسیست می تواند سکولار باشد و ای اصلا به اینها قائل نباشد.

مارکسیست مبنا است و کمونیست آن تحقق خارجی حکومتی است که درست کردند.

(کتاب مبانی نظری غرب مدرن – آقای شهریار زرشناس – انتشارات معارف )

(صفحه ۵۰) د – آیا هر ایدئولوژی وابسته به زمان و مکان است ؟. .. و یا خاستگاهش منافع گروهی منافع گروهی و احساسات قومی و طبقاتی باشد.

(صفحه ۵۱) و از نظری این مسأله که یک ایدئولوژی، از نظر زمانی و مکانی مطلق است یا نسبی بسته به آن است. .. یا جهان بینی مذهبی مبتنی بر وحی و نبوت.

در اینجا همچنانکه مجال و فرصتی نیست که مسأله فطرت را که ام المسایل معارف اسلامی است مطرح کنیم، مجال و فرصتی برای طرح بررسی تحولات جامعه نیست. ولی در بخش پنجم این کتاب که دربارۀ جامعه و تاریخ بحث می کنیم دربارۀ تحولات جامعه و رابطه اش با فطرت بررسی خواهیم کرد.

آیا ایدئولوزی تغییر می کند یا نه ؟ یا می توانیم یک ایدئولوژی ثابت داشته باشیم یا دائما در تغییرند و یا اگر ثابتند خودشان در تغیرند یا نه ؟

به فرض به ما یک ایدئولوژی جهانی و غیر نژادی و غیر ملی هم داشته باشیم، آیا ایدئولوژی لزوما زمان دار و مکان دار است. حالا از قبیله و قوم بگذریم آیا حتما مقید به زمان و مقید به مکان است ؟

چون امکانات زندگی عوض شده و مناسبات عوض شده باید ایدئولوژی عوض بشود ؟ مکان و زمان جدید ایدئولوژی ما را عوض می کند ؟

اختلاف: یعنی اگر من اینجا زندگی می کنم و او آنجا، به خاطر اختلاف مکانی مان ایدئولوژی هامان فرق می کند.

نَسخ: که ما یک مدت با یک ایدئولوژی زندگی کردیم الآن که زمان عوض شد می رویم سراغ ایدئووژی جدید. یعنی ایدئولوژی قبلی بی اعتبار می شود. اولی از بین می رود و دومی می آید؛ دومی از بین می رود و سومی می آید.

مطلق: غیر مقید. مقید به زمان و مکان نیست.

تحول: همان اولیه یک ثباتی دارد کلا در مکان و زمان عوض نمی شود. ولی در ذاتش تحول ایجاد می شود.

آیا ایدولوژی مطلق یا نسبی است ؟ باز پاسخش در فطرت است.

اگر جهانبینی تو شد علمی، عالم را فقط بر مبنای علم و تجربی شناختی، چون علم تجربی خطا زیاد دارد و هر بار تغییر و تحول در آن اتفاق می افتد، نتیجه اش این می شود که ایدئولوژی ما در حال تغییر و تحول است و ولی اگر توانستید یک ایدئولوژی مذهبیِ فلسفی بر مبنای عقلی داشته باشید که کلیات عالم را ببیند و به شما خط کشی های کلی بر کبنای فطرت بدهد، دیگر زمان و مکان آن را عوض نمی کند. چرا ؟ چون آن خط کشی ها را که دارد می بیند فراتر از زمان و مکان در ایران یا در اروپا، در قرون وسطی یا در قرون جدید. نه. انسانیت انسان.

(صفحه ۵۱ و ۵۲ ) ه – آیا برخود ایدئولوژی اصل ثبات حاکم است یا اصل تغییر ؟. .. پاسخ این پرسش نیز از پاسخ به پرسشهای گذشته روشن می شود.

سوال: قبول می کنیم که ایدئولوژی مکان دار و زمان دار نیست. اصلا فرض کنیم که یک ایدئولوژی واحد غیرزمانی و غیرمکانی داریم. آیا خودش ثابت است یا غیر متغیر ؟ به فرض که یک، ایدئولوژی داریم؛ نه ده تا. خودش ثبات دارد یا در ذاتش تغیر وجود دارد ؟

اصلا می گوییم گروهی نیست. ما نه ایدئولوژی آریایی می خواهیم، نه یهودی، نه مارکسیستی، ما به ایدئولوژی جهانی (عام) قائلیم. ولی آیا تحول در آن ایجاد می شود یا نه ؟ از آن طرف ما ایدئولوژی مان با زمان و مکان تغییر می کند، کلا عوض می شود ولی تحولی در آن به وجود می آید یا نه ؟

مارکسیستها یک حرفی داشتند که عالم ماده در حرکت است. در هر چیزی یک تزی هست و یک آنتی تزی و یک نتیجه ای دارد به نام سنتز. چون در سنتز حرکت وجود دارد چیز ثابت در عالم ندارد.

ملاصدرا ثابت می کند که همه عالم ماده در تحول است در بخش روبنا و زیربنا.

شما هر ایدئولوژی ای که فرض کنید، هر سالی که از آن می گذرد بهتر می شود، بهتر می شود و کانلتر می شود. روز اول بچه ای بود.

مارکسیستها می گفتند که ما همیشه باید ایدئولوژی مان را نقد کنیم و دوباره بررسی کنیم.

ایدئولوژی یا باید متحول بشود یا کهنه می شود که اگر کهنه بشود، نسخ می شود.

کسی حق دست بردن در اصل آن را ندارد. چرا ؟ چون از روز اول برای مبانی اساسی و اصولی انسانی تعیین شده است.

کار رهبران در اینجا می شود تنها اجتهاد. اصول کلی را داریم. چنین معاملاتی نبوده، چنین رابطی نبوده، و. .. اینها نبوده اصلا الآن که این اتفاقات افتاده ما باید از آن اصول و مبانی و محتواهای اصلی که برای تکامل انسان به ما داده شده استفاده کنیم احکام الآنمان را بدست بیاوریم. ما چیزی را متحول و متکامل نکردیم. ما فقط توانستیم از آن اصول کلی مان خط مشی الآن زندگی مان را بگیریم.

چون اساس کار شد فطرت و فطرت شد ذاتی انسان و فطرت تحت تأثیر زمان و مکان قرار گرفت، این فطرت ثابت غیر زمانی و غیر مکانی، این حقیقت ثابته در انسان که همیشگی است اگر یک اصول و موازین ثابتی به آن داده شود لازم نیست اصول و موازین عوض شود مگر اینکه فطرت عوض شود که ما قائل به آن نیستیم. لذا هر چه تقییر است در جزئیات است. در خط مشی های جزئی است نه در کلیات.

ما را رساند به اینکه هم باید انسان ایدئولوژی داشته باشد هم این ایدئولوژی نمیتواند گروهی یا قومی یا خاص باشد یعنی باید عام باشد وهم اگر میخواهد عام باشد اساسش باید بر مبنای فطرت باشد. وهم اگر بر مبنای فطرت بود دیگر تغییر یا نسبیت در آن محقق نمی شود یعنی دیگر تو نمی توانی بگویی ۱۴۰۰ سال از اسلام گذشته است باید عوضش کنیم و چیز دیگری بیاوریم. نه اگر اسلام واقعا ختم ادیان است و پیغمبر ما ختم نبوت است و خاتم انبیاء است یعنی ساختارهایی که آورده بر مبنای فطرت است و دو کار باید کرده باشد ۱ – اصول و احکام ثابته را به ما داده باشد ۲ – مکانیزم به دست آوردن احکام متغیر را هم به ما داده باشد. که هر دوی اینها را اسلام دارد. ( کتاب اسلام و نیازهای زمان استاد مطهری خصوصا جلد اول )

داستان امیرالمومنین ع در خصوص رنگ کردن یا خضاب کردن ریش ها مردی به امیرالمومنین میگوید مگر پیامبر دستور ندادند حداقل مستحب نبوده که رنگ ریش هاتان را تغییر بدهید و نگذارید سفید بماند، امیرالمومنین فرمودند آن مال زمانی بود که تعدادمان در جنگ ها کم بود ما در مقابل دشمن بودیم پیرمردهامان زیاد بودند دشمن اگر میدید روحیه میگرفت و سریع میامد و ما را تارومار میکرد پیغمبر میگفتند خضاب کنید که دشمن فکر کند که ما جوان هستیم در جنگ باعث جرات آنها نشوید. الان دیگر نیاز نیست که من خضابش کنم. رنگ کردن ریش باقی نمانده چی باقی مانده که در مقابل دشمن وظیفه تان است کاری کنید هیچ وقت احساس جرات نسبت به شما نکند توی دنیایی که موشک است که دیگر ریش رنگ کردن نیست وقتی که موشک است باز وجوب اسلام بر شماست در طول زمان حکم تغییر نکرده مصداقش تغییر کرده است.

امام صادق ع به شخصی که در داشتن وضو شک کرد فرمود یقینت را با شک خراب نکن اگر یقین داشتی که وضو داری، شک کردی یقینت را ادامه بده. شیخ انصاری فقط از این روایت ۴۰۰ صفحه کتاب نوشته است و بقیه هزاران صفحه روی این بحث کرده اند که چطور میشود در بقیه احکام جاری کرد. امام به ما قاعده داده است اجتهاد اینجا معنا پیدا میکند.

ایدئولوژی باید انسانی و واقع گرا باشد.

 

 

 

 

 

 

انسانشناسی – جلسه نهم ۳۰/۰۲/۹۵

هر انسانی ضرورتا و باید از یک مکتب و یک ایدئولوژی جامعی پیروی کند. چرا ؟

ما یک سری فعالیتهای ذاتی برای انسانیتانسان داریم. همه می گویند که انسان کسی هست که این کارها را انجام می دهد. اصلا این انسانیت انسان است. به این می گویند فعالیت تدبیری انسان و فعالیت تدبیری طرح و نقشه می خواهد و نیز فقط نقشه و طرح آن مهم نیست. فقط اینکه ما یک فعالیت و تدبیری با نقشه و طرح انجام دهیم کار را تمام نمی کند. چون غیر انسان ترین انسانها، ظالم ترین، وحشی ترین انسانها می تواند با مدبرانه ترین مسیرها، مقاصد حیوانی و مقاصد ظالمانه خودش را به دست بیاورد. چیزی که همه بشر می گویند بد است. یک نفر با یک تدبیرهایی قدرتی بدست بیاورد که به همه ظلم کند. بشود هیتلر، بشود استالین. ..

پس صرف فعالیت تدبیری انسان را انسان نمی کند. پس انجام فعالیت تدبیری شرط لازم است برای انسان و شرط کافی هم این است که عمل هم انسانی بشود.

چطور عمل انسان را انسانی کنیم ؟ انسان چطور می تواند عملش را به انسانیتش یعنی هدف انسانی خود برساند ؟ با نقشه.

چه کسی می تواند این نقشه را به ما بدهد ؟ عقل فردی ؟ عقل جمعی ؟ عقل در اجتماع ؟

همین که شما نمی دانی سعادت چیست. همین که نمی دانی خودت چی هستی. وقتی که مسیر رسیدن از خودت به سعادت را نمی دانی و اینها بزرگترین مجهولات برای تو هستند. یکی از دو اتفاق برایت می افتد. یا بشر محکوم به سردرگمی و سرگشتگی و بدبختی است. یعنی پوچی عالم (نهلیسم). ویا بگوییم طبیعتی که پای ما را معقر کرد برای راه راه رفتن. ابرو گذاشت، مو گذاشت، فاصله زمین تا آسمان، همه اینها را درست کرد، این نیاز ما را هم بی پاسخ نگذاشت. (اثبات اصل نبوت بدون اینکه اثبات توحید کند) [البته این اثبات تام تام نیست. چون ممکن است کسی بیاید و بگوید من می گویم عالم همش سرگشتگی و سردرگمی است. برای آدمی که این را نمی گوید اثبات نبوت است. ]

پس این ضرورت نقشه ای که از غیر از کانال انسانی هم بیاید؛ قبلش که ضرورت نقشه را پذیرفته بودیم یعنی هم ضرورت جهان بینی و هم ایدئولوژی یعنی ضرورت مکتب. اینجا نوع مکتب برای ما روشن تر شد. دیگر این مکتب باید مکتبی باشد که هم مطابق با واقع باشد و منطقی و هم ایمان زا باشد چرا ؟ چون ما فرضا جهان بینی هم داشته باشیم، عالم این طوری هست. ایدئولوژی هم داشته باشیم این طوری باید در عالم عمل کرد. این دستورالعمل ها برای سعادت.

حال سوال پیش می آید: ضمانت اجرایی کجاست ؟ و از کجا می آید ؟ از ایمان. (انسان خیلی چیزها را می داند و به آنها عمل نمی کند باید یک ضمانت اجرایی هم در آن باشد)

چرا ایمان ؟ چون ایمان عشق به مکتب است و هدف دارد و مسیر را به وجود می آورد و وقتی کسی این را (ایمان) را داشته باشد. دیگر طبق این (مکتب) عمل می کند. نه اینکه اینها را در خزانه ذهنش باقی بگذارد.

(اینجا این آیه برای ما نمایان می شود: لا اکراه فی الدین: ساختار اختیاری است. یعنی تو هزاری هم تفنگ بگذاری روی گردن کسی و بگویی تو مؤمن شو؛ نمی توانی با تفنگ کسی را مؤمن کنی. نمی توانی دست به آب بزنی و دستت خیس نشود. ذاتی ایمان اختیار است. یعنی کسی نمی تواند اشهد ان لا اله الا اله را واقعی بگوید و ایمان واقعی را بدست بیاورد، مگر با اختیار. چون یک مساله قلبی است یعنی اگر شما تفنگ گذاشتی و گفت اشهد ان لا اله الا اله، اسم این ایمان نیست. پس لا اکراه فی الدین یعنی نمی شود کسی را اکراه به دین کرد. چون ایمان اختیاری و قلبی است. )

حالا ببینیم ایدئولوژی هایی که در دنیا هستند چه مدلی اند. کدامشان می تواند برای انسان صحبت کند. برخی می گویند انسانی اند، برخی می کویند زمانمند و مکان مند هستند و بعضی می گویند مطلقند یعنی عوض نمی شوند. و عده ای گفتند: اگر ثابت هم باشد، متکامل است. یعنی هر روز باید کامل تر بشود. که ما گفتیم نه، می شود ایدئولوژی ثابتی داشت که نیاز به تکامل هم نداشته باشد. ذات و اصولش ثابت باشد. و گفتیم حرف اصلی همه حرفها ی ما چیست ؟ فطرت. فطرت وجه جامع ایمان است.

اسلام مکتب جامع و همه جانبه

ما با هم به چه نتیجه ای رسیدیم و از بیرون چیزی را به کسی تحمیل نکردیم. گفتیم انسان مکتب همه جانبه می خواهد. ما می خواهیم مصداقش را معرفی کنیم. اسم مصداق این مکتب همه جانبه اسلام است.

لیبرالیسم همه اینها را دارد ولی بر مبنای غریزه و طبیعت است. ما دو جواب برای لیبرالیسم داریم. گفتیم همه اینها را دارد. یعنی مخاطبش انسان است. وگرنه لیبرالیسم هم ئزمانمند است و هم مکانمند. خودشان قائلند ثابت نیست و متحول هم است لیبرالیسم از لحاظ فلسفی به یک نوع شکاکیت و نسبیت هم معتقد است.

اما ما در دو وهله باید به اینها جواب دهیم:

۱ – به قول منطقیون جواب لِمّی. یعنی از بالا به پایین. یعنی ما خدا را ثابت کنیم. نبوت و مقام انسان آن رسما نفی لیبرالیسم است. یعنی انسان خودش و تنها به اختیار خودش در عالم رها نشده از جهت تشریعی. ثابت کنیم که اومانیسم غلط است. انسان اختیار و زمان دار تشریعی خودش نیست خدا هم هدایت تشریعی دارد و هم توحید افعالی دارد و هم از جهت میدانی نشان دهیم که اسلام جامع تر است.

۲ – اِنّی، یعنی از پایین ه بالا. یعنی ما باید در اینجا در کف جامعه نشان دهیم که حتی برای زندگی این دنیایی انسان هم لیبرالیسم کفایت نمی کند و نشان داده اسلام برای زندگی این دنیایی ما کفایت می کند. و درست است؛ بحث حقوقی کرد. (کتاب نظام حقوق زن در اسلام را با این دید بخوانیم)

یکی از کارهایی که ما مبلغین باید انجام دهیم، استفاده از راه اِنّی است. چون با زندگی روزمره افراد سرو کار دارد.

سکولاریسم: یعنی جدایی همه چیز دنیا از دین.

(صفحه ۵۳) اسلام که بر چنین جهان بینی بنیاد شده است مکتبی است جامع و واقع گرا، در اسلام به همه جوانب نیازهای انسانی، اعم از دنیایی، یا آخرتی، جسمی یا روحی، عقلی و فکری یا احساسی و عاطفی، فردی یا اجتماعی توجه شده است.

جهان بینی اسلامی: جهانبینی فطری غیر متکامل ثابت با توجه به انسان همه جانبه.

واقع گرا: همه چیز قرآن و اسلام است. تمام تلاش قرآن این است که ما به واقعیت توجه کنیم.

(صفحه ۵۳) مجموعه تعلیمات اسلامی از یک لحاظ سه بخش را تشکیل می دهد:

الف – اصول عقاید. .. ب – اخلاقیات. .. ج – احکام. ..

ما در سه حوزه، معارف اسلامی را داریم؛ که اینها همپوشانی هایی هم دارند.

۱ – عقاید: ساختار اعتقادی ما و زیربناها و اصولی که به آنها می گوییم هست. هست های عالم. خدا هست. ملائکه هستند. عرش و کرسی و سماوات هست. عالم ماده هست. پیغمبر هست. امامت یک واقعیت در عالم، هست. ولایت فقیه، نظام سیاسی نماز و روزه هم هست. ( از حیث اینکه در عقیده ما نماز واجب است. )

۲ – اخلاقیات: که در مورد رذایل و محاسن و آن تخلق انسان به اخلاق نیکو مفصل بحث می کند.

۳ – احکام: از حیث اجزاء ش و اینکه چطور باید به جا آورده شود. رساله علمیه ما. و این احکام با توجه به فصل قبل فقط عمود دین و لازمه دین یعنی صلات و غسل و وضو نیست. کل افعال اختیاری انسان است. چرا ؟

چه چیزی انسان را بالا و یا پایین می برد ؟ عمل اختیاری. پس ما اگر یک عمل اختیاری داریم که در سعادت یا شقاوت ما مؤثر است؛ اسلام باید برای آن برنامه ارائه کرده باشد. یعنی برنامه جامع فعل اختیاری ما. یعنی اینکه فقط جمود در لازمه دین داشته باشیم را خارج می کند.

البته کل افعال اختیاری هم در حوزه اخلاق و هم در حوزه احکام است و هر دو را در بر می گیرد. (نگاه کردن به هم، نوشتن، صحبت کردن، رفتن یا نرفتن به جایی، همه اینها ذیل سیستم حکمی اسلام قرار می گیرد و یک نگاه حداکثری به اسلام دارد. )

اصول عقاید اسلامی بر حسب مذهب شیعه پنج اصل است: توحید، عدل، نبوت، امامت، معاد.

توحید: شامل وجود خدا ، توحید به خدا، یکی بودن خدا، توحید صفاتی، توحید افعالی، توحید عبادی، توحید حبّی، توحید تشریعی.

عدل (عدل الهی): آیا خدا کار عادلانه انجام می دهد یا اینکه هر کاری را که خدا انجام می دهد عدل است ؟

سُنی ها عدل و امامت ندارند. می گویند اگر فردای قیامت خداوند پیغمبر را در جهنم انداخت، این عدل است. ما می گوییم: این عادلانه نیست. پس خدا این کار را انجام نمی دهد. (کتاب عدل الهی استاد مطهری) ما معتقدیم که خدا کار عادلانه را انجام می دهد. یعنی ما قائلیم یک عدل و ظلمی در عالم هست. عدل و ظلم واقعی داریم. ما معتقدیم که عقل ما می تواند این را تشخیص دهد. و این به حکمت و به عدل ذاتی الهی ربط پیدا می کند. و به همین دلیل ما عدل الهی را گذاشتیم جزو اصولمان چون ما را متمایز می کند از بقیه مسلمانها و برای ما مهم است. چون از صفات الهی است و ما معتقدیم که این نص قرآن است.

در هر کجای معارف اسلامی بخواهیم پرواز کنیم در این سه حوزه (عقاید، اخلاقیات، احکام) است.

(حتی ما یک فضای عرفانی داریم. فراتر از اخلاق اسلامی. ولی ما در همین فضا با آن بحث می کنیم. یعنی ما بعدا در بحث کلام باید از توحید ( وجود خدا، توحید به خدا. .. ) صحبت کنیم و هم در مورد آخرت بحث کنیم و بعد در مورد اصل نبوت و عصمت انبیاء، اثبات نبوت خاصه، اصل امامت، تنصیصی بودن امامت یعنی اینکه پیغمبر گفته امامت خوب است. عصمت امامت و امام، شخص امام و در عدل در مورد عدل صحبت می کنیم. )

موضوع نبوت و امامت، انسان است. معاد هم در مورد انسان است. چون معادِ انسان است، ولی همه اینها بر می گردند به توحید.

یک مکتبی در غرب وجود دارد به نام Deism اینها معتقد به خدا هستند و منکر نبوتند. قائل به اومانیسم هستند.

لغزشگاههای اندیشه از نظر قرآن

همین قرآن که قرار است به ما مکتب بدهد یک سری خصلتهایی به اندیشه ما توصیه می کند که چه اتفاقی نیفتد، حق را باطل و غلط را درست نپنداریم یعنی به واقع برسیم.

۱ – تکیه بر ظن و گمان به جای علم و یقین

"و ان تطع اکثر من فی الارض یضلوک عن سبیل الله ان یتبعون الاالظن"

اکثر مردم چنینند که اگر بخواهی پیرو آها باشی تورا از راه حق گمراه می کنند برای اینکه تکیه شان بر ظن و گمان است و (نه بریقین) تنها با حدس و تخمین کار می کنند.

.. .

۲ – میلها و هواهای نفسانی

کاهی انسان می خواهد دنبال استدلال برود. ولی به خاطر برخی هواها و هوسها و منافع نمی خواهد به تَهِ آن برسد و یا نمی خواهد بپذیرد. لذا در مسیر اندیشه اش دچار لغزش می شود.

انسان اگر بخواهد صحیح قضاوت کند باید در مورد مطلبی که می اندیشد کاملا بی طرفی خود را حفظ کند یعنی کوشش کند که حقیقت خواه باشد و خویشتن را تسلیم دلیلها و مدارک نماید. درست مانند یک قاضی که روی پرونده ای مطالعه می کند، باید نسبت به طرفین دعوا بی طرف باشد.

"ان یتبعون الا الظن و ما تهوی الانفس" نجم /۲۳

فرض کنید می خواهیم ببینیم مصلحت است هفته آینده کلاس تشکیل شود یا نه. سه چهار نفر از شما قطعا نیستند. ولی سوالی که از شما شده این نبست که، هفته آینده حتما بیایید؛ مصلحت است هفته آینده کلاس باشد یا نباشد ؟ بعضی وقتها ما با لطایف الحیل یک بلایی سر خود می آوریم که نه. اصلا واضح است که هفته آینده به درد نمی خورد. در فرجه است. امتحانات شروع شده، کسی نمی آید، خلوت می شود. .. کاری را به سمتی می برد که منفعتش باشد. آنجاهایی که پول وسط است. آنجاهایی که شهرت وسط است. هواها و هوسهای نفسانی وسط است. در قرآن فراوان است.

۳ – شتابزدگی

چرا سریع قضاوت می کنید. مگر شما چقدر علم دارید که بخواهید سریع اظهار نظر کنید.

"و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا" اسراء/۸۵

.. .

۴ – سنت گرایی و گذشته نگری

اسلام مخالف این است که تو بخواهی معرفتها را صرفا به خاطر سنتها و گذشتگانت بدست بیاوری.

"و اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالو بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا اولوکان آباؤهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون"

عقل یک قوه واقعی در انسان و تفکر یک عملیات است.

۵ – شخصیت گرایی

مُد. تقلید کورکورانه. صرف گذشته نگری و سنت نگری و شخصیت گرایی، اینها برای انسان لغزشهای اندیشه هستند در قرآن.

"ربنا انا اطعنا سادتنا و کبرائنا فاضلونا السبیلا" احزاب/۶۷

.. .

منابع تفکر در اسلام

  1. طبیعت، طبیعت مادی و حقیقت عالم

"قل انظروا ماذا فی السموات و الارض"یونس/۱۰۱

می شود در طبیعت تفکر کرد. می شود علوم پایه خواند و علوم تجربی خواند و ثواب برد. تکامل تکوینی برای ما به وجود می آید.

ما وقتی درس می خوانیم، خودمان را مخاطب این آیه قرار دهیم.

"و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار " آل عمران/۱۹۱

عرب بادیه نشین با ستاره ها راهش را پیدا می کرد. و نیز بعضی قبایل در ایران هستند که بدون ذره ای خطا از ستاره ها برای پیدا کردن راهشان استفاده می کنند.

۲ – تاریخ

گذشته ها و سرگذشت آنان را ببینیم.

"قد خلقت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبه المکذبین " آل عمران/۱۳۷

آیه میراث فرهنگی.

باید تخت جمشید را دید که با این همه شوکت و مکنت آخرش چه شد.

اگر چیزی بُت شد؛ آنوقت باید نابود شود. یعنی چیزی را که مردم به آن توجه دارند و باعث انحراف می شود باید نابود شود.

۳ – ضمیر انسان

در خودتان توجه کنید

"سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق" فصلت/۵۳

بدن انسان همان آفاق است. انفس بالاتر است. حقیقت انسانی انسان انفس است. درون را که توجه کنی خدا را می یابی.

سیر انفس همان سیر معرفت نفسی و درونی و سیر آفاق همان سیر خارجی است.

"همه چیزهایی که در اطرافمان می بینیم واقعیت دارد. "